گنجور

 
سلیم تهرانی

ز می ملاحظه زاهد مکن که این عیب است

چو غنچه دست تو در قید آستین عیب است

هوس ز وصل تو طرفی نمی تواند بست

به گرد خرمن گل طوف خوشه چین عیب است

ز حسن ساخته نتوان فریب بلبل داد

سریش غنچه ی گل های کاغذین عیب است

چو بخت نیست کسی را، چه کار آید عقل

سوار پا چو ندارد رکاب زین عیب است

چو برق رفت به جاروب خوشه خرمن را

دگر منازعت مور و خوشه چین عیب است

سلیم رفته ز کف اختیار من بیرون

نصیحت من دیوانه بعد ازین عیب است