گنجور

 
سلیم تهرانی

چو شعله گرم درآمد، چو گل به تاب نشست

چراغ باده بیارید کآفتاب نشست

چو ناامید ازو گشت، دل قرار گرفت

سپند سوخته چون شد ز اضطراب نشست

به شمع انجمن ما نسیم محرم نیست

ازان ز پرده ی فانوس در نقاب نشست

به بزم باده مرو بی صحیفه ی غزلی

سفینه ای بطلب تا توان به آب نشست

نشست یار چو پیشت، نماز چیست سلیم

نماز خویش قضا کن که آفتاب نشست