گنجور

 
سلیم تهرانی

چه منت است اگر شیوه ی وفا آموخت؟

محبتی که به ما می کند، ز ما آموخت

به راه شوق ندانم کدام جلوه ی او

شکسته پایی ما را به نقش پا آموخت

ز دیده آب رود بی غبار کوی توام

بلاست، چشم کسی چون به توتیا آموخت

چو غیر گریه درین باغ رسم دیگر نیست

به حیرتم که گل این خنده از کجا آموخت

سلیم سر مکش از آستان پیر مغان

که هر که خاک درش یافت کیمیا آموخت