گنجور

 
سلیم تهرانی

چند نالم، دل ز طبع ناله پردازم گرفت

در قفای سرمه از فریاد، آوازم گرفت

همچو مرغ رشته بر پا می گذشتم زین چمن

هر خس و خاری سر راهی به پروازم گرفت

من نه آن مرغم که با افسون کسی صیدم کند

غمزه ی سحرآفرین او به اعجازم گرفت

در کدام آتش کبابم تا کند آن ترک مست

از ترحم نیست گر از چنگ شهبازم گرفت

برگرفت انگشت از حرف من و بر لب گذاشت

خوب این دیوانگی از دست غمازم گرفت

تازه شد عشقم پس از وارستگی با او سلیم

جسته بودم خوش ز دام زلف او، بازم گرفت