گنجور

 
سلیم تهرانی

زهی ز شوق لبت زاهدان شراب پرست

چو گل به دور رخت شبنم آفتاب پرست

چه قاتلی تو ندانم که خضر بر لب جوی

به یاد تیغ تو شد همچو سبزه آب پرست

طواف چشم بتان واجب است بر دل ما

شرابخانه بود کعبه ی شراب پرست

چنان ز مقدم قاصد خوشم به مژده ی وصل

که از ستاره ی صبح است آفتاب پرست

قدم نمی نهد از ننگ شمع در محفل

بود به کوی تو پروانه ماهتاب پرست

ز پیچ و تاب چو افتد سلیم می میرد

کسی مباد چو زلف تو پیچ و تاب پرست