گنجور

 
سلیم تهرانی

رسید موسم پیری و وقت عجز و نیاز است

چو شمع صبح، وجودم تمام سوز و گداز است

سرم گرفته به دل الفت از خمیدن قامت

به سجده گاه صراحی، پیاله مهر نماز است

ز طول عمر نیابد کسی ز مرگ رهایی

چه سود مرغ گرفتار را که رشته دراز است

ز توبه کردن من، می کشان دیر مغان را

نه رغبت می گلگون، نه ذوق نغمهٔ ساز است

دل پیاله پر از ناله همچو سینهٔ کبک است

دهان هر بط می بسته همچو دیدهٔ باز است

سلیم لایق چنگ خمیده قامتم اکنون

نوای گریه و زاری و پنج گاه نماز است