گنجور

 
سلیم تهرانی

نه در کلاه نمد راحتی، نه در تاج است

که پادشاه و گدا، هر که هست، محتاج است

همه ز کاسه ی سر خیزدم جنون، آری

حباب، بیضه ی مرغابیان امواج است

ز جان به رغبت خود می توان گذشت، ولی

عطا به زور چو خواهند از کسی، باج است

اگر به میکده منصور بگذرد، داند

که هر که هست درو چند مرده حلاج است

ببین به کینه ی افلاک و رحم کن به سلیم

که تیر هفت کماندار را یک آماج است