گنجور

 
سلیم تهرانی

دلم نگاه ترا سخت آشنا دیده ست

ولی نمانده به یادش که در کجا دیده ست

به چشم من چه عجب گر ز ناز ننشیند

غبار کوی تو چون سرمه چشم ها دیده ست

به من هر آنچه کند، پیش می تواند برد

جهان ز خون دلم دست در حنا دیده ست

فغان ز تربیت آسمان که دانه ی ما

به کشت پرورش از آب آسیا دیده ست

شکست توبه ی زاهد ز شوق ابر بهار

چرا پیاله گذارد ز کف، هوا دیده ست

ز چشم خویش سیاهی مزن به ما بسیار

که چشم خسته دلان تو چشم ها دیده ست

سلیم خاک شد و فرش راه اوست هنوز

به حیرتم که چه زان شوخ بی وفا دیده ست