گنجور

 
سلیم تهرانی

درین بساط که نقشی به مدعا ننشست

کسی به پیش نیامد که بر قفا ننشست

کدام تخت نشین یک سبق ز عشق تو خواند

که همچو طفل دبستان به بوریا ننشست

ازان چو شعله درین ره به خاروخس غلتم

که خارخار دل من ز خار پا ننشست

به رنگ و بوی مقید مشو چو لاله و گل

به راه سیل، کسی پای در حنا ننشست

به گوشه ای بنشین و ز نفس ایمن شو

ز سگ خلاص نگردید تا گدا ننشست

به راه شوق چو برخاستی، دگر منشین

نشد به خاک برابر، غبار تا ننشست

به دل هزار تمنا ز وصل او داریم

کسی به راه بتان در ره خدا ننشست

کدام روز مرا سایه ای به سر انداخت

که همچو تیغ به فرقم پر هما ننشست

شکسته پایی ازو در طریق عشق آموز

به راه شوق کسی همچو نقش پا ننشست

فضای هند ز بس تنگ عرصه بود سلیم

نشست نقش من، اما به مدعا ننشست