گنجور

 
سلیم تهرانی

شد خزان و در چمن رنگ دگر افلاک ریخت

برگ جمعیت فراهم کن که برگ تاک ریخت

بر مشامم بوی او هرگاه آمد از نسیم

همچو غنچه از گریبانم به دامن چاک ریخت

بر بساط این چمن تا همتم دامن فشاند

هر گلی کز خون به دامن داشتم هم پاک ریخت

رشته همچون موج لرزد بر سر آب گهر

بس که آب روی پاکان را جهان بر خاک ریخت

کیسه ی صد پاره ی گل، زر نمی دارد نگاه

هر کجا داغی نهادم، بر دل صد چاک ریخت

مانده از آشفتگی دستم ز هر کاری سلیم

خاک بر فرقم غبار این دل غمناک ریخت