گنجور

 
سلیم تهرانی

چه ذوق در شب وصل از نظارهٔ صبح است؟

که همچو غنچه دلم پاره‌پارهٔ صبح است

شب وصالی اگر روز کرده‌ای، دانی

که آفتاب قیامت ستارهٔ صبح است

به ماهتاب وصال آنکه شب پیاله کشد

چو شمع، کوس رحیلش نقارهٔ صبح است

فسون وصل به دل ناله را دلیر کند

به شمع شوخی باد از اشارهٔ صبح است

ز بیم او نتواند سفید شد هرگز

به حیرتم که شب من چه کارهٔ صبح است

بود به ماتم ما آسمان، ولیک چه سود

چراغ را ز گریبان پارهٔ صبح است؟

گرفتم آنکه جوان هم شوی پس از پیری

چه اعتبار به عمر دوبارهٔ صبح است؟

سلیم هیکل شب شد ز هجر او، ورنه

سرشک من گهر گوشوارهٔ صبح است