گنجور

 
سحاب اصفهانی

حکایت لب شیرین عبارتت به عبارت

چو آورم نچشد کام شهد غیر مرارت

فزون ز مژدهٔ وصل است خرمی تو قاصد

مگر به سوی من آری ز مرگ غیر بشارت

علاج گریه ی من زآن نمیکنی تو که دارد

ز آب دیده ی من باغ خوبی تو نضارت

دلا نهاد هر آنکس بنای خانه ی غم را

نخست ریخت ز خاکستر تو طرح عمارت

گرفته ام عوض نیم جان ز لعل تو جانها

زیان بجان مرسادش که کرده وضع تجارت

باو نداشتم اول گمان اینهمه خوبی

چو ذره ی که بخورشید بنگرد به حقارت

(سحاب) کشور دل را بدیگری نسپارد

که نیست جز تو کسی را به ملک حسن امارت