گنجور

 
رضاقلی خان هدایت

وهُوَ زبدة الامرا، محمد مهدی خان بن محمد حسن بیگ بن حاجی محمد خان اوبهی. اوبه مِنْمحالات هرات. جدش از حکام زادگان بوده و به حکم نادرشاه افشار دریا بیگی مازندران شده. به وفور حشمت و صلابت محسود اقران آمده. به سعایت اعادی و اظهار سرکشی آخرالامر از حلیهٔ بصر عاری گردیده و به اتفاق مرحوم میرزا مهدی خان منشی الممالک به زیارت مکّهٔ معظمه رفته، مراجعت نموده، فوت گردید. از وی سه پسر در صفحهٔ روزگار به یادگار بماند. نخستین محمدحسین بیگ، جد أُمیِّ فقیر که درهرات فوت شد. دیگر محمد حسن بگ که والد سرکار خان ذی شأن بود و دیگر محمدرضا بیگ که اکنون در سن کهولت و در قید حیات است و همه را طبع موزون بوده و به شعر مبادرت نموده‌اند و همواره در آن بلاد عزت و ثروت داشته‌اند. بعد از فوت ایشان، خان معزی الیه در دولت قاجاریه ترقیات کرده به مراتب موروثی رسید. همواره به مناصب عالیه مانند صدارت و امارت ممتاز و چون در بدو حال داروغگی و شحنگی شیراز قبول نموده همین سبب این تخلص بوده. مجملاً امیری است به همت و سخاوت موصوف و به ادراک و مکرمت معروف. شعرا و فقرا از نزدیک او را مدحت سرا و او ایشان را جایزه فزا. اغلب اوقات ارباب کمال را مجلسش، محفل و اصحاب جلال را وثاقش، منزل. چنانکه محمد باقربیگ متخلص به نشاطی قریب به هشت سال در صحبت وی از هرگونه تعیّش فارغ بال و قس علیهذا. پروردگار ظاهری فقیر نیز اوست و علاوه بر نسبت قدیم نسبت جدید نیز به هم رسیده. الحق فقیر کمال تربیت و نهایت مرحمت از او دیده. اگرچه در بدو شباب به عیش و طرب و لهو و لعب کامیاب بود اکنون از آن اطوار تائب و به صحبت عرفای عهد راغب است. دیوانی از هر گونه شعر دارند. این چند بیت از آن جمله نوشته شد:

غزلیّات

در آن محفل که آسان ره ندارد پادشاه آنجا

گدایی همچو من مشکل تواند برد راه آنجا

نشان تیر ملامت شدیم در همه شهر

بس است در ره عشقش همین نشانهٔ ما

عاشق خویش است نه خواهان دوست

هرکه جز جانان به چیزی مایل است

زاهدا در اعتقاد اهل ذوق

عاشقی حق است و باقی باطل است

ما گمرهیم و راه به سویت نمی‌بریم

ای رهنمای گم شدگان خود هدایتی

بی یادت ار نیم نفسی بس عجب مدار

نه عشق من نه حسن تو دارد نهایتی

گر همه دانند وگرنه که هست

روی دل جمله جهان سوی تو

در مدح و منقبت حضرت شاه اولیا علی مرتضی گوید

جز قهر تو نی خدای را قهر دگر

ایجاد کند اگر دو صد دهر دگر

کی مدح تو ز آب بحر بتوان بنگاشت

هر قطرهٔ بحر گر شود بحر دگر

گویند به عصیان به تو ره نتوان برد

ره سوی تو با روی سیه نتوان برد

من فاش بگویم به خلاف همه کس

پیش کرمت نام گنه نتوان برد

کعبه ز تو ای زاهد و بتخانه زمن

کوثر ز تو ای واعظ و پیمانه ز من

زنّار ز من، سبحهٔ صد دانه ز تو

عالم همگی از تو و جانانه زمن

آن شیخ که بشکست ز خامی خم می

زو عیش و نشاط می‌کشان شد همه طی

گر بهر خدا شکست پس وای به من

ور بهر ریا شکست پی وای به وی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode