گنجور

 
سحاب اصفهانی

مرغ دل با زلف او آرام نتوانست کرد

گرچه مرغی آشیان در دام نتوانست کرد

بارها کردیم ساز می کشی از باده هم

چاره ی نا سازی ایام نتوانست کرد

شد چنان شرمنده از رنگ لب میگون یار

ساقی محفل که می در جام نتوانست کرد

چشم او را دیدم و چشم از جهان بستم که گفت

خویش را قانع به یک بادام نتوانست کرد

در تمام عمر چندان نا امید از وصل بود

دل که هرگز این خیال خام نتوانست کرد

حسن روی نیکوان از بسکه آغازش خوشست

ترک آن ز اندیشهٔ انجام نتوانست کرد

گرچه ماندم چند روزی زنده در هجران (سحاب)

لیکن آن را زندگانی نام نتوانست کرد