گنجور

 
امیر معزی

هزار شکر کنم دولت مؤیّد را

که داد باز به من دلبر سَهی قد را

از آتش دل مشتاق و از بلای فراق

فرو گذاشته بودم وُثاق و مرقد را

چو ماه روی من آمد کنون بحمدالله

به نور وصل بَدَل ‌کرده نار مُوقَد را

بتی که چنبر خورشید کرد عنبر و ند

که ‌کرد چنبر خورشید عنبر و نَدْ را

وگر به عُقْده رأس اندرون گرفت قمر

مر ا‌َهْرمن به حمایت گرفت فَرْ‌قَد را

وگر به ناصیت روز شب مُعَقّد شد

اسیر گشت دل من شب مُعَقّد را

وگر به ساحت‌ گلزار یافت مورچه راه

گرفت مورچه دامن گل مُورّد را

وگر ز مشک سرشته نوشت دست جمال

به‌گرد تختهٔ سیمین حروف ابجد را

وگر طراز مدیح من است بر دفتر

محلّ مَجْد و عُلوّ مِهتَر مؤیّد را

کمال دولت عالی سَرِ فضایل و جود

ابوالرضا فضل‌اللهِ محمد را

مُقَدَّمی که جهانی است فرد از حکمت

مطیع‌ گشته جهان این جهان مفرد را

مدام خدمت او سنت مؤکد شد

قضا فریفته شد سُنّت مؤکّد را

ز بُورضاست جهان را همیشه نور و نوا

چنانکه زینت و زیب از رضاست مَشْهد را

که را خبر بود از سد جاه و حشمت او

هبا و هَزْل شِمارَد سِکندری سد را

ایا ستارهٔ احسان و آفتاب سَخا

که آسمان تو بینم سریر و مسند را

تو آن‌کسی که چو مهد ملوک مهدی‌وار

همی نظام دهی عالم مُمَهّد را

به‌ دین پاک تو جایی بلند یافته‌ای

به جِدّ و جهد أب و جَدّ نیافتی جد را

حروف ابجد اگر تا ابد کنی تضعیف

فزون از آن به تو فخرست مر أب و جَدّ را

تو آن کسی که ز نام تو یافت استحقاق

کمال دولت عالی بقای سرمد را

به روزگار تو گر نصرِ احمد آید باز

خجل ‌کنند عبید تو نصرِ احمد را

چو از عدم به وجود آمدی، عدم کردی

به جود خویش وجود نهایت و حد را

به زیر پای تو خاک زمین شود عَسْجُد

از آنکه دست تو چون خاک‌ کرد عَسجَد را

کجا بود شَبَه خامهٔ تو چون شب قدر

چه قدر باشد مر لؤلؤ و زَبَرجَد را

چو مَدّ کلک به روز و به شب مسلسل کرد

زمانه لعبت دو دیده کرد آن مد را

به مد کلک تو بر شرق و غرب محتاج است

هر آن‌ که هست سزاوار کوس و مِطرَد را

خدای خواست به اقبال و سروری مدام

که بر تو وقف‌ کند سروری و سَؤدد را

مجرّدست دل تو ز رنج مخلوقات

مجرّبست سخا آن دل مجرّد را

ز خدمت تو شناسد سداد و سؤدَد خویش

هر ان‌کسی‌که شناسد ز ابیض‌، اَ‌سوَد را

هر آن یدی‌ که نویسد به مدح تو یک حرف

دهان دهر ببوسد بنان آن ید را

همشه غاشیه ی بخت آن‌ کشد فرقد

که از زیارت بخت تو برکشد قد را

من آن معزّی برهانیم که نشر کنم

به فرّ دولت تو شعرهای بی‌رد را

به اهتمام تو سال دگر تمام کنم

نگاشته به مدیح تو صد مُجَلّد را

ز خدمت تو به حدّی رسم‌ که‌ گویی تو

ایا غلام بیار آن امیر اوحَد را

به حق آن‌که تو را تربیت خدای‌کند

که تربیت‌ کنی این بندهٔ مؤیّد را

همیشه تا که بود منبع بُخار بِحار

چو مرکزست اثیر آتش مُصَعَّد را

مباد سور و سرور از سرای تو زایل

نشانه باد سریر تو بُرو مورد را

مساعد تو سعادت‌، موافق تو فلک

ضمیر و رای تو مطلوب فال اسعد را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

بتا، نخواهم گفتن تمام مدح ترا

به شرم دارد خورشید اگر کنم سپری

سعدی

کمان سختْ که داد آن لطیف بازو را؟

که تیر غمزه تمامست صید آهو را

هزار صید دلت پیش تیر باز آید

بدین صفت که تو داری کمان ابرو را

تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
امیرخسرو دهلوی

بهار پرده برانداخت روی نیکو را

نمونه گشت جهان بوستان مینو را

یکی در ابر بهاری نگر، ز رشته صبح

چگونه می گسلد دانه های لؤلؤ را

سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی

[...]

طغرای مشهدی

نشاند پیش خود آن شوخ بی حجاب مرا

چو سایه همدم خود کرد آفتاب مرا

ازین جهت که به زلف تو نسبتی دارد

نرفت تیرگی شب به ماهتاب مرا

به آتش افکند از خوردن شراب مرا

[...]

واعظ قزوینی

ز ناله باز ندارد کسی دل ما را

کسی نبسته زبان خروش دریا را

ز ما به دلبر ما بسکه راه نزدیک است

توان به بال شرر بست نامه ما را

دوباره دیده ام امروز قد و بالایش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه