گنجور

 
صغیر اصفهانی

گریم بکار دل من و دل هم بکار من

این است روزگار دل و روزگار من

گفتم که اختیار دل آرم بکف کنون

بینم که هست در کف دل اختیار من

بس در دل است داغ عزیزان عجب مدار

گر بعد مرگ لاله دمد از مزار من

با اینکه ناامید ز خویشم بلطف دوست

دارد‌ امیدها دل ‌امیدوار من

آتشکده است سینهٔ من خواهی ار دلیل

اینک حرارت نفس شعله بار من

گر هستی اعتبار فزاید چه حکمتست

کافزوده نیستی به جهان اعتبار من

در انتظار یارم و ترسم بسر رسد

عمر من و بسر نرسد انتظار من

هر شب بیاد ان مه بی مهر تا سحر

خون میچکد ز دیدهٔ اختر شمار من

جور رقیب و فتنهٔ دور زمان صغیر

سهل است لیک باشد اگر یار یار من