گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صغیر اصفهانی

زلف از شانه بروی چو قمر میریزد

یا که بر برگ سمن سنبل تر میریزد

هر دلی کی هدف ناوک نازش گردد

غمزه اش خون دل اهل نظر میریزد

گر نقاب افکند از روی جود آنزهره جبین

حسن او آبروی شمس و قمر میریزد

با که گویم که همی کام مرا دارد تلخ

آنکه از قند لبش تنگ شکر میریزد

دامنم رشگ گلستان شده بس دیده بر آن

با خیال رخ او خون جگر میریزد

کی شوم شاد که هر دم پی آزردن من

فلک بوقلمون رنگ دگر میریزد

افتد از قدر چو از مرد هنر گردد دور

می شود زشت ز طاوس چو پر میریزد

گنج بیند چو نشد مایهٔ خود از خجلت

رو نهان می‌کند و خاک به سر میریزد

حرص دزدیست که او را نکنی گر زندان

خون عیسی ز پی بردن خر میریزد

بحر رحمت متلاطم کند آنقطرهٔ اشگ

که ز چشم تو بهنگام سحر میریزد

تا ثنا خوان شهنشاه نجف گشته صغیر

سخنش آب بر روی در و گهر می‌ریزد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode