گنجور

 
صغیر اصفهانی

خوش هوای فرودین امسال روح افزاستی

دل گشا و گیتی افروز و جهان آراستی

عید خوش فر جوانی داده بر دهر کهن

کانبساطی تازه در هر پیر و هر برناستی

مرحبا بر مقدم نوروز کز ره چون رسد

دی گریزان از جهان و غصه از دلهاستی

ساقی ای کان لطافت بنگر این لطف هوا

می بکف باز آگر از لطفت هوای ماستی

خرم از می‌سازما را ز انکه طرف کشتزار

طعنه زن از خرمی بر گنبد خضراستی

طرف صحرا مشگبو چون صحن بستانست و هم

صحن بستان پر ز گل چون دامن صحراستی

همچو من از عشق جانان در چمن از عشق گل

در نوا و نغمه هر سو بلبل شیداستی

کبک بر سوز و گداز بلبل ار خندد همی

او چه غم دارد که عاشق در جهان رسواستی

بی‌سخن از گیسوی مشگین یار آموخته است

این دلاویزی که اندر سنبل بویاستی

بی‌گمان از چشم فنان نگار اندوخته است

این همه شوخی که اندر نرگس شهلاستی

گر نه از هجر عذار لاله گون دلبر است

از چه داغ اندر درون لاله حمراستی

سوسن آزاده خاموش است با نامحرمان

لیک پیش محرمان با ده زبان گویاستی

گوش سرکی سر نیوشد گوش دل بگشا دمی

تا ببینی خامشان را بر فلک غوغاستی

بید مجنون از خجالت سوی بالا ننگرد

بس که می‌بیند که رقصان سرو بر یکپاستی

باری از این عید وجدی بینم اندر ممکنات

کش زبان‌رانی پی شرح و بیان یاراستی

کرده باز این عید بر افلاکیان باب سرور

نی مبارک مقدمش بر خاکیان تنهاستی

سر بسر ذرات را رقصان همی بینم از آن

کافناب عیش تابان بر همه اشیاستی

فاش گویم هم قرین با عید نوروز عجم

عید مولود حسین نور دل زهراستی

وه چه مولودی که از فرط جلال و مرتبت

علت ایجاد بهر آدم و حواستی

آدم و حوا نه تنها بل وجود اقدسش

علت ایجاد بر دنیا و مافیهاستی

همتش نازم که کرد از دین بپا آنسان علم

کاسمان افتد گر از پا آن علم برپاستی

دین یزدان سنت احمد طریق مرتضی

تا ابد از همت مردانه‌اش برجاستی

با کسش نتوان قرین کردن که در ذات و صفات

فرد و بی‌مانند همچون خالق یکتاستی

اوست دریای عطا و جمله موجودات را

در خور ظرفیت آب فیض از آن دریاستی

اوست بیضای وجود و درحقیقت ماسوی

چون ببینی ذره‌ها اطراف آن بیضاستی

او چو قلب و عالم امکان چو اعضا لاجرم

قلب در انسان همی فرمانده اعضاستی

کس بعالم نیست ره پیمای راه حق مگر

آنکه سوی او بپای صدق ره پیماستی

پا ز مستی بر بساط چرخ مینائی زند

هرکه را از عشق آنشه باده در میناستی

بایدش تا جان و سر بازد بسودای حسین

درحقیقت هرکه را با حق سر سوداستی

دولت دارین را دانی که خود دارا بود

آنکه گنج مهر او را در جهان داراستی

عرش باشد صورتی از بارگاه او بلی

صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی

وادی لا را بجان طی کرد از عشق اله

حالیا مسند نشین کشور الاستی

با ولای او غم امروز و فردا را مخور

زانکه او یار توهم امروز و هم فرداستی

عقل را گفتم چه میگویی تو در حق حسین

گفت من خود مات و حیرانم خداداناستی

عشق را گفتم تو بر گو گفت با بانگ بلند

من حسین الهیم نی از کسم پرواستی

بعد مدح او کنم اوصاف فرزندش بیان

آنکه انوار حسینی از رخش پیداستی

حامی دین مبین صابر علی کز رأی خود

بر بمهر از روشنی در طعن و استهزاستی

موسی عصر است و دایم سینهٔ بی‌کینه‌اش

مهبط انوار حق چون سینه سیناستی

عیسی وقتست و خوش ز انفاس قدسی انتساب

دافع علت مریضان را مسیح آساستی

اوست چرخ و اختران اتباع وی کش گفته‌اند

چرخ با این اختران نغز و خوش و زیباستی

آستان او که بی‌شک آستان مرتضی است

بر صغیر اندر دو عالم مرجع و ملجاستی