گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

هین‌ چه‌ می‌گویی‌ صفی‌ هشیار شو

ملتفت‌ یک‌ لحظه‌ بر گفتار شو

شب‌ بسی‌ تاریک‌ و وادی پر خطر

رفته‌ راه از دست‌، پنداری دگر

می‌زنی‌ در خواب‌ با یاران تو حرف‌

خلق‌ را بر فهم‌ رازت‌ نیست‌ ظرف‌

یا پری آموزدت‌ حرف‌ و سخن‌

خامه‌ اسرار را از بن‌ مکن‌

بحر نزدیک‌ است‌ مانا دار گوش

بانگ‌ موج از دور می‌آید به‌ گوش

در چنین‌ جایی‌ نشاید خواب‌ کرد

خویشتن‌ را غرقه‌ گرداب‌ کرد

دیده را بگشای زیر پا، گِل‌ است‌

در لب‌ بحریم‌ و اینجا ساحل‌ است‌

هین‌ صدای موج، نبود وقت‌ خواب‌

همرهان را زهره و دل گشته‌ آب‌

بحر پیش‌ و زیر گل‌، بالاست‌ ابر

وز قفا آید صدای شیر و ببر

ما نه‌ آخر در پی‌ات‌ ره برده ایم‌

دیده بگشا کز توهّم‌ مرده ایم‌

سردم خوف‌ است‌ اینجا نه‌ رجاء

می‌ بری آخر بگو ما را کجا

هین‌ چه‌ گویی‌ کی‌ صفی‌ را برد خواب‌

هر که‌ نبود با صفی‌ شد غرق آب‌

تا که‌ همراه منی‌ ره را مپا

هِل‌ توهّم‌ را ممان برجا بیا

از چه‌ می‌ترسی‌ صفیّت‌ همره است‌

از تمام راه و منزل آگه‌ است‌

همرهم‌ من‌ تو قلاووزی مکن‌

برمن‌ و خود هیچ‌ دلسوزی مکن‌

نیستم‌ گر می‌ نیوشم‌ بانگ‌ آب‌

بلکه‌ می‌ بینم‌ یم‌ پر انقلاب‌

خویش‌ می‌ داند صفی‌ کاین‌ ساحل‌ است‌

تو درآ از خوف‌، کو دریا دل است‌

تا تو در راهی‌ صفی‌ ره دان بود

یم‌ چو آید پیش‌، کشتیبان بود

گو زمین‌ گِل‌ باش چبود واهمه‌

وهم‌ توست‌ این‌ نی‌ زمین‌ جمجمه‌

نیست‌ اینجا بحر، نزدیک ‌است‌ لیک‌

نزد رهرو لیل‌ تاریک‌ است‌ لیک‌

از صدای ببر و شیرت‌ چه‌ غم‌ است‌

این‌ صدای رهروان حق‌ دم است‌

چونکه‌ مقصد گشته‌ نزدیک‌ از شعف‌

می‌کشند این‌ نعره ها از هر طرف‌

با صفی‌ تا همرهی‌ خوش دار دل

خواه ساحل‌، خواه دریا، العجل‌

وینکه‌ گفتی‌ می‌زنم‌ در خواب‌ حرف‌

این‌ تویی‌ کاین‌ دم زنی‌ بیتاب‌ حرف‌

نعرة بحرت‌ پریشان کرده است‌

در خیالت‌ وهم‌ زور آورده است‌

می‌نیوشی‌ زآن ز من‌ حرف‌ پریش‌

غافل‌ استی‌ از پریشانی‌ خویش‌

ای صفی‌ گردیده ای دیوانه‌ تو

حرف‌ با ما می‌زنی‌ مستانه‌ تو

می‌ روی بی‌خود،شعوری در تو نیست‌

حرف‌هایت‌ جمله‌ از دیوانگی‌ است‌

خود مکرر گفته‌ای دیوانه‌ام

هست‌ ننگ‌ از عاقل‌ و فرزانه‌ام

چون توان رفت‌ از پی‌ دیوانگان

هم‌ شنیدن حرفشان را رایگان

تو که‌ بر دیوانگان یکجا سری

نام و قال حرفشان را دفتری

این‌ سخن‌ها برخلاف‌ عقل‌ ماست‌

هم‌ مخالف‌ با حدیث‌ و نقل‌ ماست‌

می‌روی سرمست‌ و مخمور و خراب‌

بر تکاور می‌زنی‌ هر دم رکاب‌

بی‌تأمل‌ می‌زنی‌ بر بحر و کوه

همرهانت‌ آمدند اندر ستوه

تا به‌ اینجا آمدیم‌ اندر پی‌ات‌

مست‌ می‌بینیم‌ حالی‌ بی ‌می ‌ات‌

در قفایت‌ بس‌که‌ خنگ‌ عقل‌ راند

گشت‌ لنگ‌ و باز از رفتار ماند

نه‌ دگر دانیم‌ ره، نی‌ جاهدیم‌

تا که‌ برگردیم‌ زین‌ ره کآمدیم‌

نه‌ دگر دانیم‌ کاندر پی‌ شدت‌

زآنکه‌ می‌بینیم‌ مست‌ و بی‌ خودت‌

می‌ روی چون پیش‌، این‌ بحر بلاست‌

گو به‌ ما آخر که‌ مقصودت‌ کجاست‌؟

بار ما یکجا به‌ گِل‌ بنشسته‌ حال

گِل‌ تو گویی‌ نیست‌ وهم‌ است‌ و خیال

در گِلیم‌ اینک‌ ز سر تا پا فرو

در قفا آخر نما یک‌ لحظه‌ رو

من‌ به‌ گِل‌ افتاده بارم دانیا

تو همی‌ گویی‌ ممان برجا بیا

زین‌ سپس‌ نبود ز هستی‌ بهره ام

آب‌ شد ز آشوب‌ دریا زهره ام

هین‌ چه‌ گویی‌ گوش دیوانه‌ کر است‌

گفتگو را هِل‌،سخن‌ زینها در است‌

بار تو هستی‌ است‌ بگذار و بیا

گو به‌ گِل‌ ماند، که‌ این‌ استش‌ سزا

گر تو را ذوقی‌ است آیی‌ در پی‌ام

ورنه‌ من‌ در بند بی‌ذوقان نی‌ام

این‌ بود راه فنا نیکو نگر

هست‌ افزون اندر این ‌وادی خطر

من‌ تو را اول خبر کردم ز راه

گفتمت‌ جانها در این‌ ره شد تباه

کم‌ کسی‌ سالم‌ از این‌ صحرا گذشت‌

مرد ره از جان و سر یکجا گذشت‌

رهرو این‌ راه را پیش‌ قدم

هست‌ یکسان سنگ‌ و خار و کوه و یم‌

چه‌ غم‌ او را کت‌ به‌ گِل‌ افتاده بار

گو به‌ گِل‌ مان، بار مرد رهسپار

سالک‌ این‌ راه پر خوف‌ ای پناه

کی‌ ز بانگ‌ شیر و ببر افتد ز راه

بل‌ صدایی‌ گوش جانش‌ نشنود

یک‌ زمان در هیچ‌ منزل نغنود

چون تو را این‌ دل نبود و این‌ همم‌

از چه‌ هِشتی‌ اندر این‌ وادی قدم

حالیا هم‌ گر، یَم‌ است‌ و گر گِل‌ است‌

سعی‌ کن‌ در ره که‌ آخر منزل است‌

من‌ کنم‌ چون زیست‌ در جای خطر

مانی ار ‌تنها تو خونت‌ شَد هدر

هین‌ بیا افتان و خیزان در پی‌ام

گر بجا مانی‌ منت‌ همره نی‌ام

در پی ام ز اول قدم بودی دوان

هر کجا نک‌ منزل است‌ آخر ممان

وینکه‌ گفتی‌ هست‌ از عقل‌ و خبر

حرف‌ من‌ بیرون، نمی‌دانی‌ مگر

پیش‌ ما باطل‌ بود ظن‌ّ فقیه‌

هم‌ حکیم‌ عقل‌ و نادان و سفیه‌

با فقیه‌ و با حکیمم‌ گو چه‌ کار

ما و آن دیوانگان رهسپار

بس‌ پریشان است‌ حرف‌ و حالتم‌

حیرت‌ اندر حیرت‌ اندر حیرتم‌

خود ندانم‌ روی گفتارم به‌ کیست‌

این‌ سخن‌های پریشانم‌ ز چیست‌

راست‌ می‌گویند پنداری که‌ من‌

بی‌خود اندر خواب‌ می‌ گویم‌ سخن‌

رفته‌ آری تا دلم‌ در خواب‌ عشق‌

می‌ زنم‌ در خواب‌، حرف‌ از تاب‌ عشق‌

فیل‌ جانم‌ دائماً بیند به‌ خواب‌

شهر هندستان و می‌درّد طناب‌

من‌ پری در خواب‌ بینم‌ ز اقتراب‌

همزبانم‌ با پری رویان به‌ خواب‌

بل‌ صفی‌ در خواب‌ خود عین‌ پری است‌

زین‌ سری حرفی‌ است‌،حرفم‌ زآن سری است‌

نیست‌ این‌ هم‌، این‌ سر و آن سر کجاست‌

جان من‌ یکسر مقیم‌ آن سراست‌

هست‌ پیشم‌ خواب‌ و بیداری یکی‌

خوابم‌ و بیدارِ ره، نه‌ منفکی‌

کی‌رود چشم‌ قلاووزان به‌ خواب‌

مُرد گر رفت‌ آتش‌ سوزان به‌ خواب‌

راهبین‌ را خواب‌ گر ناگاه برد

رهروان را غول نفس‌ از راه برد

نه‌ از قلاووزی است‌ این‌ بیداریم‌

بلکه‌ از عشق‌ است‌ و طبع‌ ناریم‌

نک‌ قلاووزی نمی‌دانم‌ که‌ چیست‌

غرق عشقم‌ راه پندارم که‌ نیست‌

راه گر نا امن‌ و گر امن‌، ای فقیر

رو تو خود من‌ حالْ غرقم‌ در عصیر

این‌ زمان از من‌ قلاووزی مخواه

که‌ نه‌ بند رهروام نه‌ بند راه

باش تا آیم‌ به‌ حال خود تمام

با تو گویم‌ ره کدام و چه‌ کدام

حرف‌ راه و چاه تا دیوانه‌ام

می‌ نماید باطل‌ و افسانه‌ام

کم‌ کن‌ این‌ افسانه‌ های واژگون

کاین‌ زمانم‌ غرق دریای جنون

نه‌ جنونی‌ که‌ شود کم‌ یا فزون

بل‌ جنونٌ،فی‌ جنونٌ،فی‌ جنون

از کتاب‌ عقل‌ کم‌ زن فال من‌

خود ندانم‌ از که‌ پرسی‌ حال من‌

در جنون با آنکه‌ بینی‌ حال من‌

از چه‌ رو بگرفته‌ای دنبال من‌

عاقلان را باشد از دیوانه‌ عار

با من‌ مجنون تو گو داری چه‌ کار

رو کنون بردار از این‌ دیوانه‌ دست‌

زین‌ مرض شو محترز کو مسری است‌

گر کند بر تو سِرایت‌ این‌ مرض

از دو عالم‌ گشت‌ باید معترض

همچو من‌ خواهی‌ شدن بی‌ خانمان

ننگ‌ خویش‌ و فتنه‌ خلق‌ جهان

می‌شوی ز اقلیم‌ هستی‌ در به‌ در

هر دمی‌ باشد سرت‌ در صد خطر

هرکسی‌ را ناگهان این‌ تب‌ گرفت‌

باید از حالش‌ به‌ دندان لب‌ گرفت‌

گر که‌ این‌ تب‌ در مسیح‌ افزون بُدی

جای او در چرخ چارم چون بُدی

صاحب‌ این‌ تب‌ فنای فی‌ الفناست‌

بی نیاز‌ از وصف‌ و شرط و حد و جاست‌

صاحب‌ این‌ تب‌ خود آن نصرانی‌ است‌

کز فنا و از بقاء هم‌ باقی‌ است‌

افتخار عیسی‌ مریم‌ ز چیست‌؟

بر تمام انبیاء بی‌ وجه‌ نیست‌

ز امّت‌ عیسی‌ یکی‌ فرزانه‌ای

یک‌ خراباتی‌ فنی‌، دیوانه‌ای

بی‌ خود و سرخوش برون از خانه‌ تاخت‌

خویش‌ را بر در زد و دیوانه‌ ساخت‌

از لباس آدمی‌ شد بَرهَنه‌

زد به‌ دریای هویّت‌ یک‌ تنه‌

آتشی‌ از نار غیرت‌ برفروخت‌

هرچه‌ هستی‌ بود در وی جمله‌ سوخت‌

خویشتن‌ را بر قلندر عرضه‌ کرد

بهر عیسی‌ حفظ‌ عرض و عرضه‌ کرد

در میان انبیاء از یک‌ نیاز

کرد عیسی‌ را بدینسان سرفراز

هین‌ چه‌ گویم‌ با مسیحش‌ بُد چه‌ روی

پیش‌ عاشق‌ عیسی‌ و موسی‌ مگوی

ملت‌ عیسی‌ چه‌ و عیسی‌ کدام

زد به‌ زیر ملت‌ و مذهب‌ تمام

ملّت‌ و مذهب‌ چه‌ داند مرد عشق‌

که‌ نشست‌ او را به‌ سیما گرد عشق‌

عاشقان را مذهب‌ و ملّت‌ خداست‌

ملّت‌ عاشق‌ ز ملّت‌ها جداست‌

بلکه‌ عاشق‌ نه‌ خدا داند نه‌ خلق‌

افکند بر دور ز اینها جمله‌ دلق‌

ای صفی‌ این‌ جوش و طغیان را بهل‌

شرح حال او بگو با اهل‌ دل

کز چه‌ باعث‌ او چنین‌ دیوانه‌ شد

وز جنون اندر جهان افسانه‌ شد

نک‌ صفی‌ دیوانگی‌ از سر گرفت‌

هرچه‌ پرّش سوخت‌ از نو پر گرفت‌

گوش کن‌ تا با تو گویم‌ حال او

مر توانی‌ رفت‌ از دنبال او