گنجور

 
صفی علیشاه

شد سکینه‌ دامنش‌ را برگرفت‌

داستان عاشقی‌ از سر گرفت‌

کای پدر داری دگر عزم کجا

دل ز ما بگرفته‌ای دیگر چرا

مر ز ما ظاهر خطایی‌ دیده ای

که‌ دل از ما بی‌کسان ببریده ای

گفت‌ شه ‌، دارم هوای کوی دوست‌

آنکه‌ در هر جا نگهدار تو اوست‌

می‌روم گر من‌ خدا یار شماست‌

ظاهر و باطن‌ نگهدار شماست‌

مر علی‌(ع) شد بر شما شاه و امیر

با علی‌(ع) همراه خواهی‌ شد اسیر

در اسیری او شما را یاور است‌

تا به‌ مقصد رهنما و رهبر است‌

چون علی‌ شد رهنما ای نور عین‌

می‌رساند عنقریبت‌ بر حسین‌(ع)

این‌ بگفت‌ و تاخت‌ در میدان سمند

من‌ چه‌ گویم‌ زین‌ پس‌ آمد نطق‌ بند

عقل‌ شد بس‌ تنگ‌ میدان سخن‌

گشته‌ ویلان در بیابان سخن‌