گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

هان بیا زعفر چه‌ باشد حاجتت‌

مشرفم‌ من‌ بر ضمیر و نیّتت‌

چون شما از این‌ عناصر ناقصید

خالی‌ از عشقید امّا مخلصید

پس‌ به‌ حد خویش‌ هرکس‌ بنده است‌

بنده باشد کز وی آن زیبنده است‌

طالب‌ افزونی‌ از حد کافری است‌

هر تجاوز کرد از حد بنده نیست‌

این‌ رطوبت‌ آب‌ را دادیم‌ ما

گرمی‌ اندر نار بنهادیم‌ ما

فعل‌ آب‌ افتادگی‌ و نرمی‌ است‌

کار آتش‌ سرکشی‌ و گرمی‌ است‌

آتش‌ ار خواهد رطوبت‌ بهر خود

گشت‌ از حد خارج و نابود شد

خاک را جای سکون بنهاده ایم‌

باد را حکم‌ وزیدن داده ایم‌

خاک باید ساکن‌ و برجا بود

باد باید تند و بی‌ پروا بود

باد گر ساکن‌ شود از یاد رفت‌

خاک گر تندی کند بر باد رفت‌

هرچه‌ را تعریف‌ در حد خود است‌

چون ز حد بگذشت‌ خوار و مرتد است‌

نور گر روشن‌ نباشد ظلمت‌ است‌

بر وجودش پس‌ چه‌ راه و نسبت‌ است‌

زآنکه‌ ظلمت‌ هم‌ بود برجای خویش‌

نور ما خواندیم‌ بهر روشنیش‌

نور و ظلمت‌ را وجود ارچه‌ یک‌ است‌

در دو رتبه‌ واقع‌اند این‌ بی‌شک‌ است‌

رتبه‌ ظلمت‌ پی‌ تاریکی‌ است‌

نور بهر روشنی‌ و نیکی‌ است‌

نیست‌ در هستی‌ تخالف‌ بی‌ درنگ‌

این‌ تخالف‌ ها ز اعراض است‌ و رنگ‌

هر عرَض را علّت‌ و خاصیّتی‌ است‌

با وجودش از جهانی‌ نسبتی‌ است‌

گوش بهر استماع است‌ ای عمو

بهر دیدن چشم‌ را خواهی‌ به‌ رو

گر نبیند دیده چیزی ای پسر

گو درآید موی بر جای بصر

دیده با گوش ارچه‌ دارد یک‌ وجود

لیک‌ کی‌ کر،حرف‌ از دیده شنود

ور تو گویی‌ این‌ دو را دو هستی‌ است‌

این‌ سخن‌ از ضعف‌ عقل‌ و مستی‌ است‌

چون ممیز در میان چشم‌ و گوش

نیست‌ غیر از عقل‌ گر داری تو هوش

فایده این‌ دو ز عقلت‌ عایده است‌

ورنه‌ این‌ هر دو تو را بی‌ فایده است‌

نیست‌ مسموعات‌ هین‌ در گوش جات‌

هم‌ نه‌ اندر چشم‌ جای مبصرات‌

نسبت‌ هر دواست‌ بر عقل‌ فرید

وآن ممیز آنچه‌ را دید و شنید

عقل‌ را نه‌ گوش باشد نه‌ بصر

بلکه‌ جمله‌ چشم‌ و گوش است‌ ای پسر

مبصر و مسموع پیش‌ او یکی‌ است‌

چشم‌ و گوشت‌ نیست‌ گر ز اینت‌ شکی‌ است‌

لاجرم می‌دید چشم‌ مصطفی‌(ص)

هرچه‌ را از پیش‌ می‌دید از قفا

پس‌ یقین‌ اشیاء به‌ یک‌ هستند، هست‌

چون دو هستی‌ نیست‌، چه‌ عالی‌ چه‌ پست‌

لیک‌ در هستی‌ مراتب‌ قائلیم‌

زآنکه‌ هستی‌ را به‌ حدی قائلیم‌

رتبه‌ حیوان بود غیر از نبات‌

وآن نبات‌ الاّ جماد است‌ ای ثقات‌

رتبه‌ آب‌ است‌ نرمی‌ و خوشی‌

رتبه‌ نار احتراق و سرکشی‌

رتبه‌ آب‌ است‌ با آتش‌ سوا

همچنین‌ این‌ رتبه‌های جا به‌ جا

هریکی‌ اندر حد خود عالی‌ است‌

چون تعدی کرد از حد غالی‌ است‌

این‌ سخن‌ را نیست‌ حدی زعفرا

در حد خود باش ما را یاورا

از حد خود جستن‌ افزونی‌ خطاست‌

هرکه‌ دارد حد خود را یار ماست‌

سنگ‌ گر در حد خود باشد مدام

یاری ما کرده او در آن مقام

یاری ما در حد خود بودن است‌

ترک او بر امر ما افزودن است‌

وآنکه‌ او افزود بر حکم‌ قدم

دارد از هستی‌ تمنّای عدم

نکته‌ باریک‌ است‌، هین‌ شو مو شکاف‌

تا بیابی‌ نکته‌ ها را بی‌خلاف‌

حد خود را گر کند آتش‌ رها

خاک باید گشت‌ یا ماء یا هوا

پس ‌نه‌ چیز دیگر و نه‌ آتش‌ است‌

زآنکه‌ هر چیزی به‌ جای خویش‌ هست‌

ور تو گویی‌ می‌ رود در انقلاب‌

آب‌ جای آتش‌، آتش‌ جای آب‌

این‌ بود برجا ولی‌ نی‌ در نفوس

خود حلولی‌ زین‌ بیان دارد عبوس

گوید او در نفس‌ هم‌ این‌ جاری است‌

آنچنان کاندر عناصر ساری است‌

انقلاب‌ اندر عناصر گر بود

لیک‌ اندر نفس‌ ما نیکو بود

گر بیانت‌ بر تناسخ‌ مایل‌ است‌

با همین‌ برهان تناسخ‌ باطل‌ است‌

پس‌ چه‌ هر چیز است‌ اندر حد خویش‌

گر زند بر آب‌ آتش ‌کَند ریش‌

همچنین‌ گر آب‌ بر آتش‌ زند

همچو آتش‌ ریشه‌ خود می‌کند

دیگر این‌ گر عاقلی‌ لایمکن‌ است‌

زآنکه‌ هر شیئی‌ به‌ حدی ساکن‌ است‌

یا که‌ باید روز باشد یا که‌ شب‌

روز و شب‌ در هم‌ محال است‌ این‌ عجب‌

روز گویی‌، خواهی‌ از وی روشنی‌

وز شب‌ آن تاریکی‌ و اهریمنی‌

ور تو گویی‌ قابلیات‌ از کجاست‌

این‌ چرا تاریک‌ و آن یک‌ با ضیاست‌

از کجا شد آن یک‌ آتش‌، آن یک‌ آب‌

وآن دگر آباد و آن دیگر خراب‌

این‌ تو می‌بینی‌ که‌ عقلت‌ راد نیست‌

ورنه‌ هر حدی به‌ جز آباد نیست‌

هست‌ آبادی، بود هر جا وجود

وآن خرابه‌ بُد عدم، یعنی‌ نبود

حق‌ تعالی‌ از پی‌ اظهار جود

چون بر اشیاء کرد ارسال وجود

کرد هر شیئی‌ وجودی را قبول

هم‌ ندارد از قبول خود نکول

کی‌ بدی گر بود شیئی‌ بی‌ نکول

می‌ نمود آن قابلیت‌ را قبول

پس‌ بَد مطلق‌ نباشد در جهان

بَد به‌ نسبت‌ باشد این‌ را هم‌ بدان

از حق‌ آن ظلمت‌ قبولش‌ تیرگی‌ است‌

خواندن او را بد ز جهل‌ و خیرگی‌ است‌

ظلمت‌ اندر حد خود بس‌ با فَر است‌

گرچه‌ نسبت‌ بر تو خوار و ابتر است‌

گر نبُد ظلمت‌ تو را ظاهر نبود

روشنی‌ نور هم‌ بَد می‌نمود

قدر هر چیزی به‌ ضدش ظاهر است‌

نقص‌ علم‌ ار جهل‌ نبود باهر است‌

پس‌ وجود جهل‌ هم‌ نیکو بود

نیکیش‌ ثابت‌ به‌ ضد او بود

گر نبود این‌ جهل‌ علمی‌ هم‌ نبود

زآنکه‌ بر ضد است‌ اشیاء را نمود

گر تو بَد ز اضداد بینی‌ می‌ سزد

ور یقین‌ گویی‌ بَد است‌ این‌ است بَد

بس‌ دقیق‌ است‌ این‌ کلام تو به‌ تو

باش حاضر تا نلغزد فهم‌ تو

آب‌ و آتش‌ ظاهراً ضد هم‌اند

باطناً با هم‌، ولیکن‌ توأم اند

احتراق نار را اندر عیان

چون رطوبت‌ در وجود آب‌ دان

این‌ رطوبت‌ از چه‌ دانستی‌ در آب‌

یا حرارت‌ را ز آتش‌ این‌ بیاب‌

با تو گر این‌ هر دو بی‌ نسبت‌ بدند

کی‌ تو را مفهوم هرگز می‌شدند

در طبیعت‌ هست‌ آدم را به‌ حد

چار عنصر جمع‌ و با هم‌ جمله‌ ضد

گر نبود از جنبه‌ ناریّتت‌

کو بود در طبع‌ بر عاریّتت‌

یا ز جنبه‌ خاک ای نیکو سرشت‌

کاین‌ یبوست‌ را حق‌ از وی در تو هِشت‌

زآب‌ کی‌ کردی رطوبت‌ را تو فهم‌

گرچه‌ طبعت‌ راست‌ هم‌ از آب‌ سهم‌

ور نبودت‌ آب‌ در طبع‌ و مذاق

کی‌ نمودی درک ز آتش‌ احتراق

جنبه‌ آن نار و خاکت‌ در نهاد

می‌نماید همچنین‌ ادراک باد

جنبه‌ آب‌ و هوایت‌ همچنین‌

می‌ کند درک یبوست‌ را ز طین‌

پس‌ به‌ هم‌ آن چار عنصر مُنضمند

همدگر را در مدد مستلزمند

آتش‌ ارچه‌ ز آب‌ می‌ گردد تباه

لیک‌ در معنی‌ است‌ آب‌ او را پناه

همچنین‌ باشد پناه باد، خاک

ظاهر ارچه‌ خاک از او گردد هلاک

صورت‌ آب‌ ارچه‌ آتش‌ را بَد است‌

لیک‌ در معنی‌ مُعینش‌ بی‌حد است‌

سایر اضداد را بین‌ همچنین‌

همدگر را جمله‌ یارند و مُعین‌

اتحاد معنوی را در شهود

که‌ در اضداد است‌ مخفی‌ دان وجود

کاش بودت‌ هوش و گوشی‌ ای عمو

تا بیابی‌ این‌ بیان را مو به‌ مو

محرم این‌ هوش جز بی‌ هوش نیست‌

مر زبان را مشتری جز گوش نیست‌

پس‌ حقیقت‌ نیست‌ ضدی در وجود

نسبت‌ اضداد باشد بر شهود

در حقیقت‌ وحدت‌ اندر وحدت‌ است‌

اختلاف‌ عارضی‌ در کثرت‌ است‌

گر تو بینی‌ اختلافی‌ بر خلاف‌

بر تو باشد نسبت‌ آن اختلاف‌

این‌ تخالف‌ در بلند و پستی‌ است‌

اختلافی‌ ورنه‌ کی‌ در هستی‌ است‌

مختلف‌ شکلند این‌ نقش‌ و صور

که‌ خلاف‌ افتادشان فعل‌ و اثر

پس‌ بوند ار در مقامی‌ مختلف‌

با هم‌اند، اندر حقیقت‌ مؤتلف‌

الفت‌ اندر آب ‌و آتش‌ معنوی است‌

گر که‌ عقلت‌ مستقیم‌ و مستوی است‌

در میانشان اختلاف‌ نسبت‌ است‌

گرچه‌ آن هم‌ در حقیقت‌ الفت‌ است‌

چون کنی بر وحدت‌ از کثرت‌ رجوع

اختلافی‌ می‌ نبینی‌ در وقوع

اختلاف‌ آن است‌ نیک‌ ار بنگری

آنکه‌ شیئی‌ را ز حد بیرون بری

چون تو باشی‌ در حد خود بی‌ خلاف‌

نیست‌ اندر اصل‌ و فرعت‌ اختلاف‌

آن شقاوت‌ هم‌ سخن‌ نشنیدن است‌

وز حد خود روی برتابیدن است‌