گنجور

 
صفی علیشاه

پس‌ ملایک‌ محو و بی‌ خویش‌ آمدند

بهر عرض حال خود پیش‌ آمدند

کای وجودت‌، موجد امکان ما

درگه‌ عونت‌ پناه جان ما

گرچه‌ از عشق‌ تو ما بی‌ بهره ایم‌

لیک‌ در مهرت‌ به‌ عالم‌ شهره ایم‌

گرچه‌ ما را قوة آن نقل‌ نیست‌

حد ما عقل‌ است و عشق‌ از عقل‌ نیست‌

لیک‌ عشقت‌ جان ما را داد، بود

زآنکه‌ عقل‌ از عشق‌ آید در وجود

جبرئیل‌ آن پیشوای قدسیان

وحی‌ حق‌ را بر پیمبر ترجمان

بد هنوز افتاده اندر بحر نیل‌

گر نبودش مرتضی‌(ع) پیر و دلیل‌

از حق‌ آداب‌ عبودیت‌ نیافت‌

گر به‌ جانش‌ نور مهرت‌ می‌ نتافت‌

چون به‌ ذات‌ بی‌مثالت‌ شد دخیل‌

گشت‌ سرخیل‌ ملایک‌ جبرئیل‌

همچنین‌ هر یک‌ از این‌ روحانیان

داغ‌ مِهرت‌ هست‌ ایشان را به‌ جان

جملگی‌ در عهد و پیمان توایم‌

غرقه‌ در دریای احسان توایم‌

ما نکردیم‌ از پی‌ یاری نزول

کاین‌ نباشد حد ما مُشت‌ فضول

بلکه‌ تا تجدید پیمانت‌ کنیم‌

عقل‌ را خاشاک میدانت‌ کنیم‌

گرچه‌ عقل‌ ماست‌ عاشق‌ را صداع

لیک‌ ما را نیست‌ غیر از این‌ متاع

گرچه‌ در مهرت‌ بسی‌ محکم‌ پی‌ ایم‌

لیک‌ دانیم‌ اینکه‌ ما یارت‌ نِه‌ ایم‌

عقل‌ آری گرچه‌ ز املاک است‌ و بس‌

پیش‌ راه عاشقان خار است‌ و خس‌

شاه سر برداشت‌ کای افلاکیان

وی مجرد از مزاج خاکیان

بندگی‌ های شما در خدمتم‌

ثابت‌ است‌ و هم‌ قبول حضرتم‌

هرکه‌ را حق‌ داده نوعی‌ زندگی‌

کرده تکلیفش‌ در آن بر بندگی‌

چون شما از نور عقلی‌ زنده اید

در مقام عقل‌ ما را بنده اید

نیست‌ از بهر شما تکلیف‌ عشق‌

قامت‌ ما را سزد تشریف‌ عشق‌

عاشقان را نیست‌ بر سر عقل‌ و هوش

بهر فرمانند یکجا چشم‌ و گوش