گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

آری از این‌ گریه‌ دل روشن‌ شود

روشنی‌ چشم‌ هم‌ از دل بود

روشنی‌ دل ز اشک‌ دیده است‌

کی‌ کسی‌ بی‌ گریه‌ نوری دیده است‌

خاصه‌ آن گریه‌ که‌ بر شاه دل است‌

کار سالک‌ بی‌بکاء بس‌ مشکل‌ است‌

تا نشد گریان به‌ دل فتحی‌ نیافت‌

دیدة گریان حجابش‌ را شکافت‌

تا نیاید حالت‌ عجزی به‌ پیش‌

شاهد دل کی‌ نماید روی خویش‌

چونکه‌ عشق‌ اعلاء مقام بندگی‌ است‌

بندگی‌ خاص حق‌ جز عشق‌ نیست‌

عجز شمس‌ بندگی‌ را شد ضیاء

عجز آرد بنده را اندر بکاء

چونکه‌ سالک‌ عجز را نیّت‌ کند

وز ترفق‌ ترک انیّت‌ کند

خویش‌ را بیند ذلیل‌ شاه عشق‌

پس‌ شود مفتوح بر وی راه عشق‌

گفت‌ زآن رو شاه عشق‌ ذوالکرم

کای محبّان، من‌ قتیل‌ گریه‌ام

شاه خوبان کشته‌ عشق‌ است‌ و بس‌

گریه‌ موجِ بحر عشق‌ اوست‌ پس‌

مرحبا ای چشم‌ گریان صفی‌

کز تو شد کشف‌ آنچه‌ بر من‌ بُد خفی‌

از تو دارم شکرها ای چشم‌ِ تر

کز تو دیدم بس‌ به‌ تنهایی‌ اثر

باد، ای سرچشمه ‌خشکی‌ از تو دور

که‌ دل و جان صفی‌ دید از تو نور

حاصل‌ ما را نمی‌دادی گر آب‌

سبز کی‌ می‌شد در ایام شباب‌

سالکان را گر بود در چشمه‌ آب‌

چشم‌ گریان بهتر است‌ از فتح‌ باب‌

دیده ام من‌ بس‌ ز چشم‌ِ تر اثر

گر اثر خواهی‌ طلب‌ کن‌ چشم‌ِ تر

گریه‌ آثار ز خود بی‌ خویشی‌ است‌

چشم‌ِ تر مستلزم درویشی‌ است‌

گریه‌ عاشق‌ را بود درمان دل

بهترین‌ گریه‌ است‌ بر سلطان دل

ای خنک‌ آن گریه‌ اهل‌ طلب‌

وآن نیاز و آه و سوز نیمه‌ شب‌

گریه‌ بر یعقوب‌ِ دشت‌ کربلا

شد تأسی‌ بهر ارباب‌ صفا

گر نبود آن گریه‌ های با نیاز

دیدة یعقوب‌ کی‌ می‌گشت‌ باز

چون فتاد از جور اخوان عنود

یوسف‌ اندر چاه، ای سلطان جود

نام پاکت‌ مر ورا آمد به‌ یاد

پس‌ توسّل‌ جُست‌ و اندر چه‌ فتاد

زآن توسّل‌ آب‌ او آمد به‌ رو

یافت‌ از حق‌ صد هزاران آبرو

زآن توسّل‌ حق‌ به‌ وی کرد التفات‌

دادش از زندان و از شهوت‌ نجات‌

ورنه‌ کی‌ می‌شد به‌ حسن‌ بی‌ بدل

در میان انبیاء ضرب‌ المثل‌

شد ز عشقت‌ جان داودی چو گرم

آهنش‌ در دست‌ قدرت‌ گشت‌ نرم

چونکه‌ گوشش‌ نغمه‌ عشقت‌ شنید

هر که‌ بشنید آن نغم‌ هوشش‌ پرید

چون سلیمان پیش‌ عشقت‌ بنده شد

ملک‌ و شاهی‌ بهر او پاینده شد

موسی‌ از وقت‌ جنینی‌ در رحم‌

شد چو از جان بر ولایت‌ ملتزم

صد هزاران طفل‌ را فرعون کُشت‌

وآن قوی می‌ کرد بر عون تو پشت‌

تا نبی‌ گردید بر فرعون دون

با عصا و معجزاتی‌ بس‌ فزون

کرد او را غرقِ دریای خطر

ساخت‌ ملکش‌ را همه‌ زیر و زبر

از ولایت‌ گشت‌ جان او غیور

زآن تکلم‌ کرد پس‌ با حق‌ به‌ طور

خواست‌ چون جرجیس‌ از عشقت‌ امان

هفت‌ نوبت‌ کشته‌ گشت‌ و یافت‌ جان

چونکه‌ یونس‌ یافت‌ جا در بطن‌ حوت‌

گشت‌ وردش نام حی‌ لایموت

‌روز و شب‌ نام حسین‌(ع) ا ز لب‌ نهشت‌

بطن‌ ماهی‌ تا بر او شد چون بهشت‌

با غم‌ عشق‌ تو بودش گفتگو

نعرة انّا ظلمنا می‌زد او

تا به‌ سر آمد ز عشقش‌ موج قرب‌

بطن‌ ماهی‌ شد ورا معراج قرب‌

اندر آن ظلمت‌ به‌ نورت‌ راه یافت‌

آن نجات‌ از یمن‌ نام شاه یافت‌

چونکه‌ عشقت‌ بر شعیب‌ آورد زور

آنقدر بگریست‌ تا گردید کور

خضر چون جام غمت‌ را نوش کرد

سر به‌ صحرا هِشت‌ و ترک هوش کرد

در بیابان غمت‌ بی‌ برگ رفت‌

یافت‌ عمر جاودان و مرگ رفت‌

چونکه‌ عیسی‌ زادة عشق‌ تو بود

بی‌پدر آمد در این‌ دار شهود

زآن ولا در بطن‌ حوا مادرم

روز و شب‌ می‌گفت‌ من‌ پیغمبرم

نردبانی‌ آخر از عشق‌ تو ساخت‌

بر فلک‌ زآن نردبان دو اسبه‌ تاخت‌

عشق‌ آری نردبان عاشق‌ است‌

بر فلک‌ زآن تاخت‌ هر کو صادق است‌

مصطفی‌(ص) را عشق‌ شد معراج و رفت‌

از لعمرک یافت‌ بر سر تاج و رفت‌

چونکه‌ عشقش‌ بود بیش‌ از سایرین‌

ذوالجلالش‌ خواند ختم‌ المرسلین‌

همچنین‌ این‌ جمله‌ پیغمبران

از غمت‌ گشتند شاه و سروران

حالیا آن عشق‌، دامنگیر ماست‌

ما چو شیرانیم‌ و آن زنجیر ماست‌

از تو می‌خواهیم‌ جانی‌، تا کنیم‌

مر تو را قربان و بر عشقت‌ زنیم‌

ما نه‌ از بهر اعانت‌ آمدیم‌

بلکه‌ بر تجدید بیعت‌ آمدیم‌

ما که‌ باشیم‌ ای معین‌ کاینات‌

کآید از ما یاری سلطان ذات‌

جمله‌ درویشیم‌ و محتاج و فقیر

مستحق‌ التفات‌ و عون پیر

لیک‌ جان خواهیم‌ تا قربان کنیم‌

تازه بر عشق‌ تو آن پیمان کنیم‌

جمله‌ از جان بندة فرمان بریم‌

هرچه‌ فرمایی‌ به‌ جان و دل خریم‌

کرد سر بالا شهنشه‌ کای گروه

صاحبان قدرت‌ و قدر و شکوه

هر یکی‌ نسبت‌ به‌ شخص‌ من‌ پدر

وین‌ ثمر را جانتان نعم‌ الشجر

جانفشانی‌ شما در راه عشق‌

آن نبوّت‌ بود بهر شاه عشق‌

جانفشانی‌ها ز آدم تا رسول

هر یکی‌ گردید و من‌ دارم قبول

از امم‌ نسبت‌ به‌ جان هر یکی‌

صدمه ‌ها آمد فراوان بی‌شکی‌

از شما بگذشت‌ و نک‌ هنگام ماست‌

سکه‌ محنت‌ کنون بر نام ماست‌