گنجور

 
صفی علیشاه

انبیاء کردند اول عرض حال

در حضور آن ظهور بی‌ مثال

کای ولایت‌ مر نبو ت‌ را سبب‌

بی‌ ولایت‌ چه‌ نبی‌ چه‌ بولهب‌

از جنینی‌ تا کهولت‌ تا ممات‌

داد ما را از بلا نامت‌ نجات‌

گر نبود از عونت‌ ای نعم‌ المعین‌

بُد هنوز آدم درون ماء و طین‌

ور نمی‌جست‌ او به‌ نام تو پناه

بُد هنوز آلوده بر لوث‌ گناه

نوح چون در کشتی‌ عونت‌ نشست‌

دل در آن هنگامه‌ بر لطف‌ تو بست‌

آمد از جود تو ای سلطان جود

کشتی‌ اش در ساحل‌ جودی فرود

ور نبودی آفتاب‌ جان فروز

فُلکش‌ اندر ورطه‌ طوفان هنوز

این‌ خلیلت‌ را چو نمرود ای شفیق‌

بست ‌بهر سوختن‌ بر منجنیق‌

دامن‌ عشقت‌ به‌ کف‌ بگرفت‌ شاد

وآنگه‌ اندر دامن‌ آتش‌ فتاد

شد گلستان نارِ نمرودی بر او

آتش‌ سرکش‌ نزد دودی بر او

چونکه‌ اسمعیل‌ فرزند خلیل‌

خواست‌ خود را در ره عشقت‌ قتیل‌

از نبوت‌ محرم درگاه شد

در میان ما ذبیح‌ ﷲ شد

داد اندر صلب‌ او پروردگار

نور این‌ پیغمبرانش‌ را قرار

شد چو یعقوب‌ از غم‌ یوسف‌ صبور

وز فراق او دو چشمش‌ گشت‌ کور

سال ها بگریست‌ تا آخر دخیل‌

شد به‌ نام پاکت‌ ای شاه جلیل‌

آمد او را لاجرم زآن احترام

بوی پیراهان یوسف‌ بر مشام

بر تو شد گریان، چشمش‌ نور یافت‌

نی‌ ز بوی یوسف‌ مهجور یافت‌