گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفی علیشاه

ای صفی‌ شد رَخش‌ نظمت‌ تیز رو

مر رها گردیده از دستت‌ جلو

کش‌ عنان را باز و بنگر سوی پس‌

همرهانت‌ اوفتادند از نفس‌

بس کشیدی رخش‌ معنی‌ را رکاب‌

شد زمین‌ گرد هوا، تا کی‌ شتاب‌؟

بس‌ دوید اندر قفایت‌ بی‌درنگ‌

خنگ‌ عقل‌ سامعان گردیده لنگ‌

گفت‌ آن شاهی‌ که‌ بر ما بُد شفیق‌

الرفیق‌ ای راه جو ثم‌ الطریق‌

هین‌ چه‌ گویی‌ ای فقیر ره پناه

تازه گردیده است‌ رَخشم‌ گرم راه

نه‌ از جلو آگاه هستیم‌ نه‌ از قفا

گر سر همراهی‌ام داری بیا

گرچه‌ رخشم‌ دل به‌ رفتن‌ بسته‌ است‌

لیک‌ در رفتن‌ هنوز آهسته‌ است‌

تا کنون اندر زمین‌ ره می‌برید

زین‌ سپس‌ اندر هوا خواهد پرید

آنکه‌ فرمود الرفیق‌ اندر طریق‌

بهر عاقل‌ گفت‌ نی‌ بهر عشیق‌

تا مرا عقل‌ و شعوری بُد به‌ سر

با رفیقان بود جانم‌ ره سپر

نک‌ به‌ صحرای جنون آواره ام

بالش‌ نرم است‌ سنگ‌ خاره ام

می‌ ندانم‌ ز آشنا بیگانه‌ را

می‌ زنی‌ تا کی‌ صدا دیوانه‌ را

خود چه‌ غم‌ دیوانه‌ را گر خوانده ای

که‌ تو در ره خسته‌ و وامانده ای

هین‌ برو ای عقل‌،زین‌ پس‌ در طریق‌

با تو دیگر نی‌ رفیقم‌، نی‌ شفیق‌

زآنکه‌ تو بر دجله‌ جویای پلی‌

نِی‌ سواری، نی‌ سوار دُلدُلی‌

همچو طفلان برنشسته‌ بر نی ‌ای

در خیالت‌ فارِس دُلدُل پی‌ ای

عاشق‌ دیوانه‌ بحرش بی‌ پل‌ است‌

اسب‌ چوبین‌ زیر پایش‌ دُلدُل است‌

نی‌ خبر از دجله‌ دارد نی‌ ز پل‌

هست‌ یکسان پیش پایش‌ خار و گل‌

هین‌ برو ای عقل‌ ترک من‌ بگو

وز من‌ دیوانه‌ همراهی‌ مجو

من‌ چه‌ غم‌ دارم که‌ شد پای تو لنگ‌

گو به‌ جای خود بمان و باش سنگ‌

ای که‌ درس عاشقی‌ ناخوانده ای

تو به‌ ره سنگی‌ و برجا مانده ای

ذوق عشقت‌ گر جوی در جان بُدی

کوه و صحرا در رهت‌ یکسان بُدی

یا صفی‌ تا چند این‌ طاق و طرم

هر چه خواهی‌ گوی و کم‌ کن‌ اُشتلم‌

لحظه‌ای بر جای خود ساکن‌ مباش

گفتمت‌ سیلاب‌ خانه‌ کن‌ مباش

بند کن‌ چون سیل‌، سیلانی‌ کند

ورنه‌ رسوایی‌ و ویرانی‌ کند

هین‌ ز رسوایی‌ چه‌ غم‌ دیوانه‌ را

گو فرو کَن‌ سیل‌،شهر و خانه‌ را

من‌ چه‌ غم‌ دارم که‌ ویرانی‌ بود

زیر ویران گنج‌ سلطانی‌ بود

هین‌ مپوش ای خضر و کم‌ کن‌ رنج‌ را

زیر دیوار شریعت‌ گنج‌ را

زین‌ سپس‌ دیوار را من‌ برکنم‌

گنج‌ را از زیر او پیدا کنم‌

من‌ خود آن گنجم‌ کنون پیدا شوم

گو میان انجمن‌ رسوا شوم

هین‌ بگو خضرا که‌ اسرارت‌ چه‌ بود

بهر موسی‌ سرّ اطوارت‌ چه‌ بود

هین‌ چه‌ پرسی‌ حال ما را هرچه‌ هست‌

کاین‌ زمانی‌ بی‌خود و مجنون و مست‌

نزد آن کو بی‌خود و مستانه‌ است‌

حالت‌ موسی‌ و خضر افسانه‌ است‌

نی‌ بگو ای خضر با من‌ حال و راز

کآمدم اینک‌ به‌ حال خویش‌ باز