گنجور

 
صفی علیشاه

و بیان آنکه‌ چون طالب‌ سالک‌ در تمکین‌ شیخ‌ کامل‌ آمد باید در تحت‌ ارادة او آید و اختیار و اراده و دانش‌ خود را مضمحل‌ نماید چنانکه‌ میت‌ در تحت‌ تصرّف‌ غسال و معنی‌ موت‌ ارادی این‌ است‌ و آنچه‌ در مقام تکمیل‌ از آن شیخ‌ ربانی‌ به‌ ظهور رسد باید سالک‌ به‌ قوة ارادت‌ و سلوک متحمل‌ شود تا به‌ مقام فنای فی‌ الشیخ‌ فایض‌ گردد بعون ﷲ تعالی‌ این‌ لطیفه‌ را دریاب‌ که‌ چون خضر علیه‌ السلام کشتی‌ را سوراخ کرد نسبت‌ اراده را به‌ خویش‌ داد و فرمود: فاردت‌ ان اعیبها و در قتل‌ غلام فرمود فاردنا یعنی‌ به‌ ارادة خود و حضرت‌ علام الغیوب‌ او را یقتل‌ رسانیدم و سرّ اشتراک اراده‌ و چون تعمیرِآن دیوارِ شکسته‌ نمود فاردا ربّک گفت‌ و نسبت‌ اراده را بدون شرکت به‌ حضرت‌ واجب‌ الوجود داد تحقیق‌ مراتب‌ مذکوره را مستمع‌ و آماده باش؛ فافهم‌

جستجو کردن موسی‌(ع) حضرت‌ خضر(ع) را

شد چو موسی‌ ز امر حق‌ شیدای خضر

در بیابان طلب‌ جویای خضر

روز و شب‌ اندر سراغ‌ او شتافت‌

تا ورا در مجمع‌ البحرین‌ یافت‌

مجمع‌ البحرین‌ اگر دانی‌ دل است‌

واندر آن سکنای پیر کامل‌ است‌

گر تویی‌ جویای آن پیر مُدل

رو به‌ سوی مجمع‌ البحرین‌ دل

کن‌ به‌ آن شاه از زبان دل سلام

این‌ سلام خاصگان باشد نه‌ عام

داد بعد از این‌ سلام و این‌ خطاب‌

خضر راه عشق‌، موسی‌ را جواب‌

کای پیمبر حکم‌ یزدان را به‌ خلق‌

چیست‌ کارت با فقیر ای پاک دلق‌

گفت‌ مأمورم ز خلاّق جهان

خدمتت‌ را بهر اسرار نهان

گفت ‌، عقل‌ از این‌ معانی‌ قاصر است‌

تو نبی‌ّای، حکم‌ تو بر ظاهر است‌

جز که‌ گردی چون به‌ صحبت‌ یار من‌

بس‌ نمایی‌ صبر اندر کار من‌

گفت‌ تا من‌ خدمتت‌ را حاضرم

در فعال خویش‌ بینی‌ صابرم

پس‌ روان گشتند زآنجا مستقیم‌

تا کنار ساحل‌ بحری عظیم‌

هر سه‌ پس‌ رفتند در کشتی‌ درون

یوشع‌ و موسی‌ و خضر ذوفنون

شد چو کشتی‌ سوی دریا ره سپر

خضر پنهان ز اهل‌ کشتی‌ با تبر

کشتی‌ نوساز را سوراخ کرد

جان موسی‌ را به‌ خود گستاخ کرد

گفت‌ آوردی به‌ دل امری شنیع‌

گفت‌ با من‌ گفتمت‌ لن‌ تستطیع‌

گفت‌ ز اول جرم حق‌ آسان گذشت‌

جرم اول بود و شاید زآن گذشت‌

پس‌ چو از کشتی‌ به‌ ساحل‌ آمدند

با غلامی‌ در مقابل‌ آمدند

خضر خواند او را ز یاران تفاق

در کنار و کُشتش‌ از تیغ‌ حناق

باز شد آشفته‌ موسی‌ کی‌ پناه

از چه‌ کُشتی‌ بنده ای را بی‌گناه

گفت‌، گفتم‌ صبر کن‌ در کار من‌

چونکه‌ واقف‌ نیستی‌ ز اسرار من‌

گفت‌ غافل‌ بودم این‌ بر من‌ مگیر

عذرم ار عهدی شکستم‌ در پذیر

پس‌ روان گشتند زآنجا هر سه‌ یار

تا به‌ سوی قریه‌ ای شان شد گذار

اهل‌ آن قریه‌ بر ایشان وقت‌ شام

نه‌ کسی‌ ره داد نه‌ نان و طعام

بود دیواری قریب‌ قریه‌ کآن

بر فتادن بود مشرف‌ در زمان

خضر ویران کرد هم‌ اندر دمش‌

ساخت‌ باز از سنگ‌ وگِل‌ مستحکمش‌

گفت‌ موسی‌، ساختی‌ با محنتی‌

این‌ جدار کهنه‌ را بی‌اجرتی‌

اهل‌ این‌ قریه‌ ندادند آب‌ و نان

چون به‌ ما بس‌ زین‌ عمل‌ بینم‌ زیان

خضر گفتا تنگ‌ شد جای تفاق

در میان ما و تو هذا فراق