حق داشت پیش از آنکه بود جسم و جوهری
از عشق خویش در صدف ذات گوهری
میباخت با جمال خود اما نهفته عشق
پس خواست بر نمایش خود پاک پیکری
تا حسن خود در آینه خویش بنگرد
فرمود جلوهئی و عیان ساخت مظهری
آن مظهری که مثل نبود و مثل نبود
خود بدو و خود نمود بعنوان دیگری
پس بر نهاد تاج لعمرک ورا بسر
یعنی ز فر عشق فروزنده افسری
چون نور افسرش دو جهان را فرو گرفت
هم خود شد او بنور تجلی منوری
دلبر ز پرده بر شد و افکند پرده باز
از بام رخ نمود و برخ بستگر دری
یکتائیش چو بود منزه ز شبه و مثل
بیشبه و مثل آمد و شد شمع محضری
در دانهئی که از انا عبد فسانه گفت
دانند اهل که جز او نیست دلبری
شیخ و حکیم صحبت صحبت معقول میکنند
باید شنید نکته عشق از قلندری
دلدل پئی که برق بگردش نمیرسد
عشق است و تو سوار خر لنگ لاغری
رازی نهفته بود که بر مصدر عقول
آمد خطاب بلغ یا ایهاالرسول
سلطان ذات پرده چو از چهره بر گرفت
از کلک صنع پرده امکان صور گرفت
خلوت نشین غیب بصحرا نهاد روی
یکسر ظهور کوکبهاش بحر و برگرفت
عنقای قدرت قدمش بر گشود بال
قاف حدوث را همه در زیر پر گرفت
از رحمتش وزید ببستان کائنات
بادی و شاخها همه شد سبز و برگرفت
تأثیر فاعلیت او را بحد خویش
هر قابلیتی پی فعل و اثر گرفت
بحر وجود کرد باظهار جود موج
هر شئیی دامن از پی اخذ گهر گرفت
زین قیل و قال حرف نگاری بهانه بود
کو عارفی که پوست فکند و ثمر گرفت
در این رماد گرم نهان برق آتشی است
روشن از آن چراغ که تا گشت و فر گرفت
رازی که پردهدار حقیقت نهفته گفت
بیپرده بین که نقش بدیوار و در گرفت
عالم پر است از جوات جمال یار
زاهد نداشت دیده نشست و خبر گرفت
افسانه است اینهمه حرف آن بود که گفت
دی پیر می فروش به رندان و سر گرفت
کائینه مصطفی بود آئینه به علی است
تصدیق این رجوع به مرآت صیقلی است
زان پیشتر که رایت هستی عیان شود
پیدا نشانه ز شه بینشان شود
نوری از آن جمال منور علم زند
حرفی از آن بیان چو شکر بیان شود
یاقوتی از خزانه قدرت برون فتد
رهن بهای آن همه دریا و کان شود
بر وجه خویش آینه روبرو نهد
در عکس خود ز بعد نمایش نهان شود
خطی کند ز نقطه لاینقسم نزول
در عرض و طول سطح زمین و زمان شود
از سر کنت کنز فتد پرده خفاء
تفسیر آن بخلقت کون و مکان شود
گیسو گشاید آن بت و هر جا بشهر و کوی
افسانههای دلبریش داستان شود
از تاب آن عرق که بعارض نشسته داشت
صحرا و دشت از همه سو گلستان شود
سرو قدش که در چمن حسن و دلبری
مانند خود نداشت بنازی چمان شود
در انجمن سواره ز خلوت سرای قدس
با صد هزار جلوه به تنها روان شود
حد زبان ستایش او نیست پیش از آنک
گویا بحمد حضرت ذاتش زبان شود
اسم و صفت و نبی و ولی نبود
بود آن علی و هیچ بغیر از علی نبود
آمد برون ز خلوت اجلال شاه عشق
سر تا بسر گرفت جهان را سپاه عشق
فیروز روز آنکه بصد عجز وانکسار
جان آورد نیاز و نشیند براه عشق
اینک سواره میکند از اره دل عبور
خیزید تا کیشم دل اندر پناه عشق
دارید دل نگاه که آن شاه تند خو
خواهد فکند بر دل عاشق نگاه عشق
اخبار کرداند که قربانی آورد
عاشق گه عبورش در پیشگاه عشق
حاضر شوید جمله که پا در رکاب کرد
در بر قبای شاهی و بر سر کلاه عشق
ای اهل دل مباد که رو بر قفا کنید
کز یک خطا شویم همه رو سیاه عشق
درویش از گناه و صواب است بیخبر
در کیش ماست غفلت از شه گناه عشق
او ناظر دل است که تا سوز دل کراست
یا از کدام سینه بلند است آه عشق
دل نیست آنکه نیست پریشان زلف یار
عشق است شاهد دل و هم دل گواه عشق
شکرانه که چشم حسودش ندید و گشت
طالع ز بام طالع درویش ماه عشق
ساقی پیاله بخش حریفان مست را
آور بطبع صوفی حیدر پرست را
زان می که چون بجام ز مینا محل کند
از رنگ و بوی مشکل افکار حل کند
رجعت دهد حواس پراکنده را به مغز
چون خاکها که باد بیکجای تل کند
تا جسم را چگونه معاد است در زمان
راجع بجسم جان را بهر مثل کند
جایز شود اعاده معدوم بر حکیم
چون عمر رفته آرد و دفع علل کند
عظم رمیم را دم روحالقدس دهد
نفس خلیل را بیقین بی خلل کند
اعضای مرده را بحیات ابد کشد
اجساد تیره را بصفای ازل کند
هر رتبه را ز ملک و ملک برتری دهد
هر قوه را ز عقل مجرد اجل کند
معلول را ز علت اولی برون برد
ذرات را بشمس حقیقت بدل کند
زان پیشتر که در رگ شریان کند نفوذ
چون خسروان بشوکت شاهی عمل کند
در ملک جسم بیرق امن و امان زند
زنجیر عدل گردن دیو و دغل کند
هر چیز جز ولایت مولای عالم است
از دل برون و عشق ورا ماحصل کند
شاهی که ثابت است بوحدت وجود او
اعلی است که تقید و اطلاق بود او
مطرب که گرم باد دم از عشق هر دمش
گفت انکه را تو خوانی در ذات اقدمش
مطلق بود ز جوهر و اعراض و شبه و مثل
اشیاء ز جزو و کل همه غرقند در یمش
در ذات و در صفت نه مقید نه مطلق است
و ز شرط و وصف دانی اعلی واعظمش
خواندند انبیا همه سلطان قاهرش
دیدند اولیا همه خلاق عالمش
پوشید دلق فقر و غنا هشت و بنده گشت
با ما کشید ساغر و دیدیم آدمش
کردیم سال و مه بخرابات خدمتش
بودیم روز و شب بمناجات همدمش
بر چنگ ما فزود شرأفت ز نغمهاش
بستان جان گرفت طراوت ز شبنمش
گفتند بد چو طفل بگهواره حیدرش
خواندند روز جنگ ابر باره ضیغمش
معبد بد از نماز گه گریه قلزمش
میدان گه نبرد شد از خنده خرمش
با یک جهان سپاه چو میگشت حملهور
میزد نسیم فتح پیاپی به پرچمش
بر کار او نبرد غرض راه کس جز آنکه
دارند عارفان بخدائی مسلمش
یعنی که در صفاتش اندیشه مات بود
میگفت بندهام من و سلطان ذات بود
ای آنکه پردهدار رموز حقیقتی
و اندر درون پرده خود اسرار وحدتی
در سر خود حقیقت اشیاء توئی و پس
غیر از تو کس نداد نشان از حقیقتی
معلول تست هر چه بجز ذات پاک تست
کاندر ظهور ذاتی خود عین علتی
تا رهنما نگشت چراغ هدایتت
تصدیق مرسلی ننمودند امتی
میگفتی ز قدرت و علم تو اندکی است
جز علم و قدرت تو بدار علم و قدرتی
آئینه حدوث از آن شاهد قدیم
زیباتر از جمال تو ننمود طلعتی
عهد ولایت تو بخلقان فریضه گشت
کی ورنه یافت گوهر اسلام قیمتی
شاها کرم بذات تو ختم است در دوکون
عیب مرا بپوش بدامان رأفتی
عصیان ذخیره کردهام از قاف تا بقاف
گر قابل حضور توأم نیست طاعتی
بر در گه کردیم خطا بهتر از ثواب
گر ما مقصریم تو دریای رحمتی
هر کس امیدوار بفعلی و من بر آنک
آرند مژدهام که گنهکار حضرتی
غیر از بیان تو قصد صفی نبود
اینجا اگر که یا بغلط یافت نسبتی
ما را ز مجرمان در خود حساب کن
خواهی ببخش و خواهی افزون عذاب کن