گنجور

 
صفی علیشاه

من اندر خرقه دوش از سوز می غرق عرق گشتم

همی با حق حق نزدیک و دور از ما خلق گشتم

ببرد اندر مقام قاب قوسینم عروق جان

جوار دوست را واصل‌تر از حد صدق گشتم

عجب سری ز جان دیدم که بر حل معمائی

کتاب روح می‌کردم ورق ناگه ورق گشتم

در او دیدم جمال یار و چون بشکافتم جانرا

نه تنها فالق‌النور آمدم رب‌الفلق گشتم

عبث رحمتعلی نفکند در مرآت دل پرتو

چو بودم غرق عصیان رحمتش را مستحق گشتم