چشم تو میرود همی از خود و این دل از پیش
دل نرود گرش ز پی میبرد از نگه ویش
دل بتطاول و تلف ماند فروز هر طرف
غمزه کشد دما دمش طره کشد پیاپیش
روزی از آن عقیق لب بوسه نمود دل طلب
هی زد و گشت در غضب عقل ز سر شد از هیش
رفت و کشید دامن او از کف من بگفتگو
روز و شبم به جستجو تا بکف آورم کیش
کرد اگر زمن نهان روی چو مهر و شد روان
خواست ز پی شود دوان این تن زار چون نیش
بود ز نازی ار که وی بوسه ز لب نداد و می
ور نه به من نداده کی بوسه بمستی از میش
دیده وصال بس صفی فاش و عیان نه مختفی
تا بصباح از شبش تا بتموز از دیش
باد ز حس مشربش بر لب من هی لبش
غم شگر است غبغبش روح فزا شکر نیش
خال تو در مکابره تهمتن است و نادره
گیرد باج از کره گر بفرستی از ریش