چون موج زن شد در ازل دریای ذاتذوالکرم
شد چارده گوهر عیان زان بحر هر یک عین یم
میخواست شاه ذو صفت ظاهر کمال سلطنت
آن بحر ژرف از مکرمت در جنبش آمد لاجرم
آن در بحر اصطفی یعنی نبی مصطفی
هشت از حجاب اختفی در محفل خلوت قدم
سلطان ذات اقدمش بهر وجود مقدش
فرمود آندم در دمش خلق آنچه هست از بیش و کم
این آفرینش مو بمو باشد زکوه حسن او
یعنی تصدق کرد هو بروی دو عالم را زنم
از حق بیان طاوها وارد بموی مصطفی
وز رب حدیث والضحی یعنی بروی او قسم
حسنش ز حق مرآت حق ذاتش دلیل ذات حق
نازل بر او آیات حق در وصف شاه محتشم
دارای ملک جان و دل جان جهان سلطان دل
درد و غمش درمان دل آن مرتضای ذوالکرم
شاهنشه جان آفرین دلدل سوار دشت کین
ختم رسل را جانشین فخر بشر را ابن عم
زهرای اطهرا جان هوجان عالی جانان هو
آب رخ مردان هو بنت نبی فخر امم
سال حیات جسم وی شد هم عدد با اسم حی
احیا ز جودش کل شئی هم از اخص هم از اعم
آن مجتبای پاک فن مسموم اهل کین حسن
ذات خدای ذوالمنن ثابت ز ذاتش تام و نم
معبود اهل دل حسین المصطفی را نور عین
مولای خلق عالمین شاهشه عالی همم
زینالعباد آن شیر حق منّتکش زنجیر حق
حق پیر او اومیر حق با حق وجودش جمله ضم
آن باقر علم لدن نخل بقا را بیخ و بن
حرفی ز علمش قول کن رشحی ز جودش هفت یم
جعفر شه صادق لقب مجموعه علم و ادب
کاندر رواج دین رب آمد بحق ثابت قدم
موسی بن جعفر بحر هو آنخسرو فرخنده خو
کاندر پی تعظیم او پشت فلک گردیده خم
فرزند موسی شاه دین شمس ولایت ماه دین
روشن زرایش راه دین هشتم امام پاک دم
شاه جواد آن جان جان دلدار دل جانان جان
در ملک جان سلطان جان بحر سخاکان کرم
سلطان دریا دل تقی میزان مسعود وشقی
حبش دلیل متقی فخر عرب میر عجم
آن عسکری شاه اجل علام غیب لم یزل
کز وصف نامش در ازل بشکافت از هیبت قلم
مهدی شه قیوم حی دیان دین دیموم حی
قطب زمان معصوم حی آن خالق نور و ظلم
این دور در بود وجود او مرکز جود وجود
او اصل مقصود وجود او وجه خلاق العدم
فعل و صفاتش در نما فعل و صفات کبریا
اسماء ذات ذوالعلا شد بهر او اسم و علم
یک قول آن کامل فنون شد موجود کونین چون
بر آند و حرف کاف و نون برداشت لعل لب زهم
تخم نبوت را ثمر بحر ولایت را گهر
وجه حقیقت را بصر دیر هویت را صنم
در وصف ذاتش مصطفی چون گفت لااحصی ثنا
گوید چه هر گیج و گدا اوصاف شاه محتشم
باز آمدم اندر ثنا گیرم ز سر مدح رضا
آن جان جان اولیا سلطان فیاض النعم
آن بوالحسن فرد صمد موسی بن جعفر را ولد
کز نقش شیر آرد اسد چون بر دهد فرمان بدم
جاری چو گشت از قدرتش نطفم کنون در حضرتش
از جان سرایم مدحتش تا میتوان دمبدم
شاهی که در ذات وصفت پاکست از وصف و سمت
هم از حدود و از جهت هم از حدوث و از قدم
حق را ظهور بر حق او هم مظهر حق هم حق او
مصداق ذات مطلق او اندر عیان و در کتم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
اکنون صبای مشک شم آرد برون خیل و حشم
لؤلؤ برافرازد علم چون ابر در آرد ز نم
در راه عشق ای عاشقان خواهی شفا خواهی الم
کاندر طریق عاشقی یک رنگ بینی بیش و کم
روزی بیاید در میان تا عشق را بندی میان
عیسی بباید ترجمان تا زنده گرداند به دم
چون دیده کوتهبین بود هر نقش حورالعین بود
[...]
هم گنج داری هم خدم بیرون از جه از کتم عدم.
بر فرق فرقد نه قدم بر بام عالم زن علم
انجم فرو روب از فلک عصمت فروشوی از ملک
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
هر چه از تو آید خوش بود
خواهی شفا خواهی الم
ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم
کز بهر این آوردهای ما را ز صحرای عدم
تا جان ز فکرت بگذرد وین پردهها را بردرد
زیرا که فکرت جان خورد جان را کند هر لحظه کم
ای دل خموش از قال او واقف نهای ز احوال او
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.