گنجور

 
صفی علیشاه

کند عبدالمعز را در تولی

حق از اسم معز بر دل تجلی

فزاید هر زمان بر اعتزازش

بهر شیئی نماید دلنوازش

بر اشیاء جمله او عزت پناهست

بهر ذی عزتی خود پادشاه است

به بستان عزت گل آشکار است

گیاه تلخ نامطبوع و خوارست

گهی باشد که از بهر علاجی

تو را بر آن گیاهست احتیاجی

در اینجا عزت او بین که چونست

ز صد بستان گل قدرش فزونست

به بخشی دربهای او چمنها

بحفظش پرده پوشی‌ از سمنها

در اینساعت که این اعزاز وحد یافت

از آن عبدالمعزعون و مدد یافت

که او اسم معز را هست مظهر

بود ز و عزت ار زد حلقه بر در

بعالم پس نباشد خوار چیزی

عزیز است از حق ارداری تمیزی

شود قدرش بجای خویش معلوم

برون از جای خود خوار است و محروم

بعزت پس بهر شیئی او دخیل است

چه عز در هستی اشیاء اصیل است

مبین خوار ار که چیزی زهر ریز است

بجائی ز هر مارت هم عزیز است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode