صفی علیشاه » بحرالحقایق » بخش ۲۳۱ - عبدالمعز

کند عبدالمعز را در تولی

حق از اسم معز بر دل تجلی

فزاید هر زمان بر اعتزازش

بهر شیئی نماید دلنوازش

۳

بر اشیاء جمله او عزت پناهست

بهر ذی عزتی خود پادشاه است

به بستان عزت گل آشکار است

گیاه تلخ نامطبوع و خوارست

گهی باشد که از بهر علاجی

تو را بر آن گیاهست احتیاجی

۶

در اینجا عزت او بین که چونست

ز صد بستان گل قدرش فزونست

به بخشی دربهای او چمنها

بحفظش پرده پوشی‌ از سمنها

در اینساعت که این اعزاز وحد یافت

از آن عبدالمعزعون و مدد یافت

۹

که او اسم معز را هست مظهر

بود ز و عزت ار زد حلقه بر در

بعالم پس نباشد خوار چیزی

عزیز است از حق ارداری تمیزی

شود قدرش بجای خویش معلوم

برون از جای خود خوار است و محروم

۱۲

بعزت پس بهر شیئی او دخیل است

چه عز در هستی اشیاء اصیل است

مبین خوار ار که چیزی زهر ریز است

بجائی ز هر مارت هم عزیز است