گنجور

 
صفایی جندقی

طی کن دلا به پای رجا راه کربلا

بسپار سر به تربت فرگاه کربلا

با تنگی انس و رز به سختی صبور زی

سهل است محنت گه و بیگاه کربلا

از حر و برد دور همینت دو چیز بس

آبت ز اشک و آتش ز آه کربلا

پرتو ز عرش ملک گذشتش ولی چه سود

یک نی فزون بلند نشد ماه کربلا

از عظم جای و عز جوارش عجب نیست

برده است سبقت ار به حرم جاه کربلا

پیداست کز کرامت قبر دو ذوالکرم

رفعت ز عرش یافته پاگاه کربلا

انبوه این مصائبش از مرگ و زندگی

یکسان نموده رغبت و اکراه کربلا

پیراهنش به چنگ سگان درنده ماند

این یوسف افتاده چو در چاه کربلا

خوش دار دل کش آب به نیران سراب شد

آن کو بسوخت خیمه و خرگاه کربلا

حکم قصاص قاتل وی زجر سرمدی است

افتاد این محاکمه دل خواه کربلا

ز آن در که جای کیفر آن مایه ظلم نیست

عرض زمان و مدت کوتاه کربلا

صدق از ریا شناسد و کژی و راستی

غافل مپای از دل آگاه کربلا

بودش سبک تر از پر کاهی به دوش دل

آن کوه کوه آفت جانکاه کربلا

آلایشم پر است صفایی ولی چه غم

چشم شفاعتم بود از شاه کربلا

امیدم آنکه وا نگذارد مرا به من

اصلاح کار من کند از فضل خویشتن