گنجور

 
صفایی جندقی

آن کش به ما سوا سزد از فضل برتری

کردند سر به نیزه اش از روی خودسری

او برستم کش همه چندانکه صبر کرد

دشمن فزودش از همه ره بر ستم گری

محمل به ضعف بنیه فحلی قوی مبند

بر بردباری وی اگر خصم شد جری

ناچار بین که گه به گه از باب اختیار

سبقت برد عبید ز مولا به برتری

با هم مسنج و نسبت آنرا به این مکن

مور ضعیف و قوت بازوی حیدری

ببر دمان و شیر ژیان چون حریف خواست

از موش و گربه زشت نماید غضنفری

با این ستم که رفت ز اسلامیان براو

بالله رواست طعن یهودان خیبری

یک جرعه آب خواست به هفتاد جان و باز

اکراه هم نداشت به دل زان گران خری

بفروخت مال و جان که خرد آب در عوض

آخر تنی نیافت در آن رسته مشتری

تا ناف نای وی ز عطش نافه وار خشک

وز فرط باره تلخ چو صبر سقوطری

شد دیده ها چرا همه خون ریز اگر نکرد

نیش غم تو در دل ذرات نشتری

خود کاش روز رزم تو من بودمی و باز

بودی به اختیار من افواج ناصری

ره بستمی به جز در مرگ از چهارسوی

بر روی هر که بود رعایا و لشکری

در مقدم تو ریختمی خون خویشتن

کانجام کار نیست جز این شرط دیگری

حالی که این سعادتم از دست شد برون

ریزم به اغت از مژه در دامن اشک خون