گنجور

 
صفایی جندقی

این بود آخر اجر رسول از پیمبری

کامت شد از مودت اولاد او بری

حق پایمال باطل و دین دست سود کفر

حیفا که یافت شرک ز توحید برتری

ابر عطا و بحر کرم با دهان خشک

در خون خویش کرد بط آسا شناوری

بیع و شرای آب به جان هم نداد دست

از قحط آن متاع نه از فقد مشتری

خون خدا به خاک بلا خفت تشنه کام

ای دل کم است زین غم اگر اشک خون گری

در شو زمین ز اشک و بسوز آسمان ز آه

کاین وقعه را رواست چنان تعزیت گری

انباز این عزا بود از انس تا ملک

دمساز این نوا زید از دیو تا پری

مجنون گذشت از سر سودای عاشقی

لیلی گذاشت شیوه ی شیوای دلبری

وامق برید میل ز عذرای گل عذار

عذرا کشید میل به چشمان عبهری

هم آه فرشیان سمک رفت تا سماک

هم اشک عرشیان ز ا ثری ریخت برثری

بر شامیان شوم شیم ختم شد ستم

بر وی چنانکه ختم شد اقسام صابری

سعد فلک به نحس درین دوره شد بدل

آموخت خوی کینه ز مریخ، مشتری

در حیرتم که با همه رفعت سپهر دون

تا کی به خاک نفکند این سفله پروری

کیوان به کام خصم کند سیر تا کجا

کی وا شود ز خوی خیالات خودسری

دردا که شد شهید شهی کآمد از ازل

ایجاد کن فکان همه را عله العلل