گنجور

 
صفایی جندقی

رفتی پدر تو تفته جگر از جهان دریغ

بگذشت آب دیده مرا از میان دریغ

رستن پس از تو نیست سزاوار حال ما

پایم از آنکه دست ندارم به جان دریغ

تحصیل جرعه ای نتوانستم از برات

آب اینقدر گران شد و جان رایگان دریغ

قتلم نصیب نامد و عمرم به سر نرفت

از بخت واژگونه این شد نه آن دریغ

بگذاشتی میان اعادی مرا و خود

کردی سفر به جشنگه جاودان دریغ

در خدمت تو آمده و اینک ز نینوا

با خصم هم سفر سوی شامم روان دریغ

غم را مجال شرح و زبان مقال کو

طول زمان بباید و طی لسان دریغ

مهجور از آستان تو کردم ولی مدار

یک لحظه چشم رحمت ازین ناتوان دریغ

در چشم مردمم چه کند ستر روی باز

نه برقعم به رخ نه برسر طیلسان دریغ

زین پیش ساعتی تو بخواندی مرا به صبر

و اکنون به مقتل تو منم نوحه خوان دریغ

احفاد آل صدق و صفا دربدر فسوس

اولاد اهل کذب و دغا کامران دریغ

از سرو تا سمن همه برباد رفت و ماند

حسرت جزای زحمت این باغبان دریغ

این حرص و کین چه بود که گلچین کربلا

نگذاشت جز گلی همه زین گلستان دریغ

کلثوم زد به سینه و با گریه زار زار

این گفت و ساخت موی خود از مویه تار تار