گنجور

 
صفایی جندقی

کای یار بی کسان سخن جان گزا زدی

کآتش به جان دوده ی آل عبا زدی

داری سرشکستن دل های ما که تیغ

بستی به قصد دشمن و بر قلب ما زدی

داغی که بود در خور اعدای سخت جان

از ماجرای خود به دل ما چرا زدی

آن ضربتی که سینه ی بیگانه را سزاست

بی دست و تیغ بر جگر آشنا زدی

آتش زدی به خلوتیان حریم قدس

بی پرده زین سخن که به ما بر ملا زدی

دم درگلوی ما همه شد آتشین گره

در پاسخ تو تا دم از این ماجرا زدی

دامن کشیدی از من و کلثوم گوییا

دامن بر آتش دل خیر النساء زدی

خود را قتیل و اهل حرم را اسیر گیر

پندار خود که بر صف قوم دغا زدی

رفتی به سوی مقتل وگشتی نگون ز اسب

خفتی به روی خاک و به خون دست و پا زدی

ایل حجاز ساز حسینی کنند راست

تا با مخالفان عراق این نوا زدی

از پرده ی جگر همه چون نی نوا زنند

تا تو قدم به ناحیه ی نینوا زدی

کیوان فراشت رایت کرببلای ما

تا تو علم به بادیه ی کربلا زدی

کردی به دست خویش سر خویش و اقربا

گوی ولا و بر سر کوی بلا زدی

در پای دوست دست فشاندی ز ماسوا

در راه قرب بر دو جهان پشت پا زدی

این گفت و رفت از خود و افتاد بر زمین

برخاست بار دیگر و با گریه گفت این

 
sunny dark_mode