گنجور

 
صفایی جندقی

می گرید از غم تو فلک روزگارها

کاین آب ها روان بود از جویبارها

تا کار دوستان گنه کار بگذرد

از دست دشمنت به سر آمد چه کارها

بر سرو قامتان گلندام کوی تست

بر سرو صوت قمری وگلبانگ سارها

برغارت ریاض توگشتند نوحه گر

نالد اگر به طرف چمن ها هزارها

تا دست دی ز باغ تو گل ها به خاک ریخت

در دل خلیدکون و مکان را چه خارها

تا شد شقایق تو شبه گون ز تشنگی

گل های آتشین دمد از لاله زار ها

سیراب از اشک ما چو نشد تشنه ای چه سود

سیلم فرا گذشته ز سر و رنه بارها

از خویش امیدم آنکه نراند ز نشأتین

والی هشت روضه ولی خدا حسین