گنجور

 
صفایی جندقی

هیچ دریایی ندیدم بی کنار

جز تو ای عشق جهان آشوب یار

عقل سر بر آستانت مستکین

بنده ی حکم تو صد روح الامین

انبیا گردن به امرت داده باز

روی بر خاک درت بنهاده باز

اولیا دستت به دامان در زده

دامن همت به خدمت برزده

پیش نورت نارموسی یک قبس

نسر طایر نزد شهبازت مگس

تیر و بهرامت به میدان صد هزار

خائف از سهمت چو طفلی نی سوار

پیش دستت دجله تا جیحون نمی

هفت دریا پیش سیلت شبنمی

رهروت را زیر پا زوبین و تیر

از کمال شوق می آید حریر

نیست در خورد هر میدان ترا

نه فلک تنگ است جولان ترا

ز آفرینش راد و رد بالا و پست

زشت و زیبا دور و نزدیک آنچه هست

آنچه از امکان به اکوان آمده اند

در خور خود تابع امرت شده اند

والهان خاصت از یک تا هزار

ز ابتدای خلق تا انجام کار

در نداده تن به فرمانت ولی

یک ولی مثل حسین بن علی

گر تو پای اندر میان نگذاشتی

ور تو رایت در جهان نفراشتی

کی خریدار بلاگشتی حسین

ره سپار کربلا گشتی حسین

قطع جان یا ترک سرکردی کجا

سردی از مهر پسر کردی چرا

کی به نی می رفت سرها خاک ناک

کی به خون میخفت تنها چاک چاک

کشته در پا رفته اصحابش چرا

دستگیر دشمن احبابش چرا

کی گرفته پنجه با پیکان و تیغ

کشته دیدی شش برادر بی دریغ

چون شکیبایی نمودی کز عناد

خصم بندد بازوی زین العباد

طاقت آوردی کجا کآن قوم دون

از خیام آرد حریمش را برون

کی رضا دادی که زینب خواهرش

با سر عریان بنالد برسرش

چون شدی تسلیم کآن ارذال خلق

دخترانش را رسن بندد به حلق

صبر ورزیدی کجا خود کز ستیز

دشمن انگارد بناتش را کنیز

پر که بر کوه کی پهلو زدی

چرخه چون با چرخ هم زانو شدی

کی هما را صید کردی ماکیان

پیل فرسودی به پنجه ی بیشگان

نور از ظلمت کجا خود کم شدی

زنده رود ونیل سخره ی نم شدی

هم ترازو با گلستان خس چرا

شاهبازان طعمه کرکس چرا

دوزخ از تابت کند پهلو تهی

زین روش دیوانه گردد آگهی

کاین شبانان دست موسی تافتند

جوی ها بر دجله سبقت یافتند

کرگدن شد گربه ای را صید شست

شیر را روبه به گردن قید بست

رفت با شاهین مگس را کارزار

عنکبوتی را عقاب آمد شکار

باز در چنگال زاغان شد اسیر

بلبل اندر بند بومان دستگیر

باد را از پشگان آمد گزند

جوق جن جم را به نام افکنده بند

عشق مو را قوت زنجیر داد

مور را عشق افتراس شیر داد

زلف دلبر زیبد از وی اژدری

ناید از زلف عروسان دلبری

الغرض هر جا که چهر افروختی

خرمن شاه و گدا را سوختی

رایت حسن بتان افراختی

کار جان بازان خود را ساختی

سرگذشتی دارم از سر گوش دار

هر چه جز سرکام از آن خاموش دار

کز سری بشنو چه سرها سر زده

وین سخن آتش به جان ها در زده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode