گنجور

 
صفایی جندقی

ای شاه بی لشکر پدر، ای سرور بی سر پدر

مقطوع از خواهر پدر، مظلوم بی مادر پدر

عباس کو؟ کو اکبرت، کو قاسم و کو اصغرت

کو عون و چون شد جعفرت، مقهور و بی یاور پدر

باقی نماند از همرهان، خرد و کلان پیر و جوان

جز یک مریض ناتوان، ما را تنی دیگر پدر

از خنجرت حنجر برید، جسمت به خاک و خون کشید

آخر به فرمان یزید، شمر جفا گستر پدر

گشت از ستیز این سپه، غلطان به خاک قتلگه

بی جامه در دامان ره، صد پاره ات پیکر پدر

گرخصم بگذارد همی، از اشک بگذارم دمی

بر زخم هایت مرهمی، یک ره ز پا تا سر پدر

افسوس کاندر هر نظر، چندان مرا نبود خطر

تا همچو خاک رهگذر، گیرم ترا در بر پدر

ازخاک و خاکستر ترا، شد بالش و بستر چرا

با آنکه زیبد سرترا، بر دیبه ی گوهر پدر

در چنگ جمعی ز اهل کین، خوارم پریشانم حزین

بر پای هین برخیز و بین، گر نیستت باور پدر

هم گوش کیوان کر کنم، هم جیب کیهان تر کنم

گر من شکایت سر کنم، زین فرقه ی کافر پدر

ازخاک آتش بر کنم، افلاک خاکستر کنم

عالم پر از آذر کنم، از آه سر تا سر پدر

آفاق را جیحون کنم، چو شد پر خون کنم

ربع و دمن گلگون کنم، از دیدگاه تر پدر

گفتی شکیبایی نما، در معرض این ماجرا

دیگر چه سازم در بلا، طاقت نیارم گر پدر

ما را اسیر و خوار بین، در ورطه ی کفار بین

بی مونس و غم خوار بین، با جان غم پرور پدر

آید صفایی روسیه، چون نامه ی خویش از گنه

کآمرزیش از یک نگه، در عرصه محشر پدر