گنجور

 
صفایی جندقی

بار غم بنشسته سنگین بر دلم

ناقه کی خیزد به زیر محملم

آخر ز دلازاری شرمی ای فلک

تا به کی ستمکاری شرمی ای فلک

او شهید و ما اسیر اینک به راه

خود چه بود این حسرت افزا منزلم

یا رب این وادی کجا کز هول آن

ماند بر سر دست و دستی بر دلم

سینه و جان را دریغا زین سفر

نیست غیر از داغ و حسرت حاصلم

گلعذاران را که بستر خون و خاک

پایی اندر راه و پایی در گلم

چون دل از تن های بی سر برکنم

یا کی از سرهای بی تن بگسلم

شد گرفتار دو جا یک قطره خون

سخت افتاده است کاری مشکلم

بعد آن خورشید اختر سوز باد

آه آتشبار شمع محفلم

آه کز موج سرشک تشنگان

کشتیم بشکست و دور از ساحلم

سوخت ما را جان درین آتش هنوز

ای عجب برخاست رویین هیکلم

داغ مرگ نوخطان پاکباز

کرد نقش کامرانی باطلم

شد صفایی با غم آن کشتگان

مردن آسان زندگانی مشکلم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode