گنجور

 
صفایی جندقی

خطر چون برد بیرون از جهان رخت

بر احوال غریبش سوختم سخت

همی با نفس خود گفتم که هین باز

شد از دنیا یکی ز ارباب دین باز

دریغ حسرتا دردا که هر دم

ز چندین ره قضا افزود دردم

فرو بردند خاری در درونم

که چون گل پای تا سر غرق خونم

سپهر آمیخت داروئی به جامم

که جاوید ازخواصش تلخ کامم

به فرط گریه افتادم ز فریاد

چه بی منت سرشکم داد دل داد

درین ماتم که ماتم گر ثباتم

مگر زین غم هلاک آید حیاتم

اگر کردم فزع بر من نگیرند

برادر مردگان عذرم پذیرند

صفائی آی و در اصلاح خود کوش

چرا از خویشتن گردی فراموش

از این زال عروس آذین بپرهیز

ز دامان مهره مهرش فرو ریز

برادر را دعاکن کش به میعاد

ولی در بزم خوبش جای بخشاد

که ازنیک و بد اینجا می بماند

خوشا هر کس که خود رفتن تواند

به تاریخش رقم کن قصه کوتاه

ریاست نالد از مرگ رئیس آه