گنجور

 
صفایی جندقی

چو بخت از کین اختر غافلم ساخت

به مهر آن شمایل مایلم ساخت

به جهل اندر غمش افتادم آخر

کمال عشق مردی کاملم ساخت

به خونم تر نشد تیغش دریغا

که هجران شرمسار از قاتلم ساخت

چو میرم در غمت شادم که اقبال

به کار جان نثاری قابلم ساخت

هم آن زلف و ذقن دیوانه ام کرد

هم این زنجیر و زندان عاقلم ساخت

به مرگ زندگی معمار عشقت

عجب ماتم سرایی از گلم ساخت

تو گر با ما نکردی سازگاری

غمت نازم که عمری با دلم ساخت

به هجران بی توام جان برنیامد

غم روی تو آسان مشکلم ساخت

به دل تا بست صورت معنی دوست

خیال خود ز خاطر زایلم ساخت

ز مردن سخت تر شد ماندنم چند

به خون خوردن توان بی حاصلم ساخت

هلاک آن خواست از غرقم صفایی

که این حسرت سرا برساحلم ساخت