گنجور

 
صفایی جندقی

یک ره ای صبا سوی یار من، بگذر و بگو کای نگار من

غم ز مرگ من داد کام تو، دل ز هجر تو ساخت کار من

من به کنج غم مانده دردناک، گه زنخ به کف گه جبین به خاک

غیر اشک خون کس نکرده پاک، گرد بی کسی از عذار من

ای مه چگل شرم آب و گل، راز و آشکار آب جان و دل

تا فتاده تن از تو منفصل، گشته متصل غم دوچار من

نوبت دگر از درون خاک، سر برآورم تا به صدق پاک

جان کنم فداک گر پس از هلاک، بگذری یکی بر مزار من

مرهمم به ریش هل به دست خویش، تا رود به کام کار دل ز پیش

پس نیوفتد نوش جان ز نیش، ورنه وای وای حال زار من

دل به مقدمت جان و سر نهاد، هرچه رد و راد در ره ی تو داد

بازش از کمی خجلتی زیاد، در به رخ گشاد از نثار من

در ریاض عیش یاد وی کجا، خرمی گذاشت تا فرو نریخت

صرصر هلاک خام و پخته پاک، خشک و تر به خاک برگ و بار من

پیش دشمنم مغز اگر ز پوست، یا خود آبروی کم ز آب جوست

نیست غم که دوست محض مکرمت، فخر و عز اوست عیب و عار من

شد صفایی ام دور از آن نگار، تن ز بس ضعیف دل ز بس فگار

ننگری نزار جز خطی غبار، گر کنی گذار، از کنار من