گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفای اصفهانی

دو چشم او که ندانم فرشته یا که پریست

بخواب رفت و مرا در بدن تب سهریست

ستاره کس به ندیدست و آفتاب بهم

بر آفتاب رخش لب ستاره سحریست

اگر ستاره نبیند که گونه مه من

ز آفتاب بود خوبتر ز بی بصریست

زوال شمس پدیدست و شمس طلعت یار

منزهست ز تغییر و از زوال بریست

عیان ماست خبرهای غیب بی خبران

بران سرند که پایان کار بی خبریست

شکار شاه نمودم درین قفس زنهار

گمان بد نبرد کس که باز من هنریست

خدست و خط بتم سوری و سپر غم خلد

چه جای لاله باغ بنفشه طبریست

فراز قامت بالنده روی دلبر ماست

چو آفتاب که بالای سرو غاتفریست

بود چو باز شکاری بوقت بردن دل

که در خرامش او شیوه های کبک دریست

کمر کن از سر آن زلف و حکمران بدوام

که بی ثباتی این خسروان ز بی کمریست

هزار نکته بکارست شاه را که تمام

سوای مملکت آرائیست و تاجوریست

بپیش تیغ فنا ای سوار مرکب دل

ز عشق دوست سپر کن که آسمان سپریست

ز سر قدم کن و طی کن طریق عشق صفا

فروتر از قدم آن سر که در هوای سریست