گنجور

 
بیدل دهلوی

حضورکلبهٔ فقر از تکلفات بری‌ست

چراغ ما زسر شام تا سحرسحری‌ست

سر امید اقامت در این بساط کراست

چوشمع مرکزرنگیم ورنگها سفری‌ست

صدای تست کزین‌کوه باز می‌گردد

به ناله رنج مکش در مزاج سنگ‌کری‌ست

زمان فتنهٔ آفاق انتظاری نیست

بهوش باش‌که هر ماه دورها قمری‌ست

به عجزخلق مشو غافل ازشکوه ظهور

شکست شیشهٔ امکان‌کلاه نازپری‌ست

تبسم‌که در این باغ بی‌نقابی‌کرد

که رنگ صبحی اگرگرد می‌کند شکری‌ست

گرفتم آینه‌ات نیست محرم اشیا

به خوابش نیز نکردی نظر چه بی‌بصری‌ست

به هر نفس دلی ایجاد می‌کنی نگهی

که زندگی چقدرکارگاه شیشه‌گری‌ست

به لنگی نفست اعتماد جهد خطاست

بجا نشین و قدم‌زن‌که مرکبت‌کمری‌ست

درین بساط که نرد خیال می‌بازیم

به مرگ دادن جان هم دلیل مفت‌بری‌ست

ز ننگ دعوی‌گردنکشی حذر بیدل

که داغ شمع ته پاگل دماغ سری‌ست