گنجور

 
صفای اصفهانی

یار برداشت ز رخ پرده برای دل من

برد از من دل و بنشست به جای دل من

نتوان گفت زمینست و سما خلوت دوست

خلوت سلطنت اوست سرای دل من

دل من بارگه سلطنت فقر و فناست

آسمانست و زمینست گدای دل من

عشق با آنکه هوای من و آب من ازوست

تربیت یافته از آب و هوای دل من

پنجه حسن که معمار بنای ابدیست

کرد از آب و گل عشق بنای دل من

ای که از غرب افق می‌طلبی کرد اشراق

آفتاب ازل از شرق سمای دل من

دل من کشتی نوحست به دریای فنا

ناخدای دل کشتیست خدای دل من

دید ناهار نحیف هستم و بیمار و ضعیف

حق غذای دل من گشت و دوای دل من

به رخ زرد من آن نرگس بیمار گشود

یار بگشود درِ دارشفای دل من

سایه افکند کسای دل من بر ملکوت

جبرئیلست ز اصحاب کسای دل من

دل مرا بس، برو ای دنیی بی صبر و ثبات

نگرفته‌ست تعلق به تو رای دل من

دل من جوی اگر طالب نوری که هباست

آفتاب فلک از نور و ضیای دل من

در مکانیست کزو نیست برون کون و مکان

که سر کون و مکان باد فدای دل من

نرسیدند به سرمنزل مقصود صفا

مگر آن قوم که رفتند به پای دل من

 
 
 
هلالی جغتایی

تا بکی تند شوی بهر جفای دل من؟

چند روزی بوفا کوش برای دل من

گر تو میداشتی این آتش پنهان، که مراست

دل بی رحم تو میسوخت، چه جای دل من؟

حاش لله! که دلم ترک تو گوید بجفا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه