گنجور

 
صفای اصفهانی

شاهد ماهست مخفی در ظهور خویشتن

آفتاب ماست در جلباب نور خویشتن

احمد ما بست احرام از در دیر طلب

تا مشرف شد بمعراج حضور خویشتن

موسی جان را بصیرت داد و از شاخ درخت

نوبت انی انا الله زد بطور خویشتن

داد دل را نغمه داودی و بی حرف و صوت

خواند در کهسار و در وادی زبور خویشتن

زیر پر بگرفت بدو و ختم را چون جلوه کرد

آن سلیمان حقیقت در ظهور خویشتن

عیسی ما را بشارت داد بر نور وجود

آفتاب روح با اندام عور خویشتن

کامل ما نقطه شد در تحت بای اسم ذات

گشت ساری در حروف و در سطور خویشتن

یار بر کون و مکان بگذشت و جان تازه داد

هر دل و هر جان که دید اندر عبور خویشتن

از کمال ذات آمد تا هیولای نخست

کامل مطلق که نپسندد قصور خویشتن

از کنار جوی خود رویاند سرو قد خویش

در بهشت خود خرامان کرد حور خویشتن

من بخاک افتاده بودم کرد بر رویم نگاه

چشم نگشاید بکس یار ار غرور خویشتن

غیرتش خاکستر بود صفا بر باد داد

سوخت ما را یار با عشق غیور خویشتن