گنجور

 
سعیدا

آن را که هوای رخ خوب تو تولاست

کفر است ورا مذهب و اسلام تبراست

با آن که مرا دیدهٔ امید به بالاست

چشمم به امید رخ زیبای تو بیناست

بی خواهش ما هر چه رسد از تو حلال است

در مذهب ما آن حرام است تمناست

هر گرد و غباری که به دل بود ز هجرت

از باغ وصال تو نسیم آمد و برخاست

چشم همه آن سو همه را چشم بدان رو

نازم به بت خویش که در عین تماشاست

در باغ جهان قامت سرو ارچه لطیف است

نازم به قد یار که در لطف، دوبالاست

از بحر شنیدم که به امواج همی گفت

هر کس که به ما رو کند از ماست که بر ماست

آن روز که جنان ازل طرح چمن بست

از گل رخ و از سرو سهی قد تو می خواست

هر دم به بتی تازه کند رسم محبت

تا غیر نداند که خدا یار سعیداست