گنجور

 
سعیدا

به طوف کوی تو آن شب که دل ز جان برخاست

به یاد وصل تو از مرد و زن فغان برخاست

برای آن که کند بوسه آستان تو را

زمین نشست به تمکین و آسمان برخاست

غبار نیست در این راه بلکه این گردی است

که از فشاندن عصیان عصیان برخاست

به ذوق نشئهٔ احرام طوف مرقد تو

عصا فکند ز کف پیر چون جوان برخاست

چو روبروی حریمت شدم به استقبال

یقین ز باب سلام آمد و گمان برخاست

شفاعت تو اگر دست ما به حشر نگیرد

ز بار معصیت از خاک، کی توان برخاست؟

ز بار منت گردون کسی شود آزاد

که همچو سرو به تعظیم گلرخان برخاست

به ذوق خویش سعیدا ز کوی یار نرفت

که هچو آه ز دل های ناتوان برخاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode